بیاین خاطره های پدربزرگتون رو بگین🥹

منو میبرد مهد چون مامانم شاغل بود میومد دنبالم تو راه برام ساندویچ میخرید خودشم میخورد میگفت ب خانمنجون نگو میرفتیم خونه هم ناهار خانم جونمو میخورد🥺

خدا بیامرزتش منم پدربزرگم اصلا ندیدم 

ندارم ک ☹️ 

بابای بابام وقتی ک پدرم۱۳ سالش بوده فوت کرده 

بابای مامانمم وقتی مامانم تازه سه سال عروسی کرده بود فوت شده 

منم ۶ سالم بود فوت شدن 

خیلی دلم تنگه براش

تو خونشون ترشی قایم میکرد آخه خیلی دوست داشت ترشی

بعد من میرفتم پیذا میکردم تهشو در میاوردم 

هی سر مامانبزرگم غر غر میکرد🤣🥺

ما چون ازطرف پدری خییییلی پرجمعیت بودیم 🤣پدربزرگ هیچگاه از دیدن ما لذت نمی‌برد در حد سالی یکبار می‌رفتیم اونام اگر شهر کار داشتن میومدن خونه ما ولی مهر چندانی نداشتم بهشون اما پدر بزرگ مادری مهربون تر بودن ولی اونم زیاد وابستشون نبودم از تو عمه هامم فقط یکی رو قلبا دوست دارم 

پدربزرگ من با توپ والیبال بازی میکردم پنجم اینا بودم می‌گفت قد خری خجالت بکش ... بعد بهم می‌گفت هاری باید تو رو داد رفت ازت راحت شد ... هر جور دلش میخواست توهین میکرد 😏😏

مممنونم گلم ولی تا دلت بخواد از پدرم خاطره های خنده دار دارم یکیش اینه ی برنامه ای بود توی شبکه یک پخش میشد اسمش صبح بخیر ایران بود مجری نطام اسلامی ی روز گفت داشتم میومدم ی گدا سر کوچه بود ی گدا پاین خیابان بود ی گدا دم درمون بود ما ترکیم فارسی بلد نبودیم گفتیم چی میگه بابا گفت میگه داشته میومده یکی سر کوچه زنا میکرده یکی سر خیابان یکی دم در خونه ما ماهم همه گفتیم وای تهران چه جای بدی 🤣

خخخخخ آخه ما از مادری هم پرجمعیت بودیم اصن محبت ندیدم راستش 

فقط یادمه پدربزرگ مادری همیشه مهربون بود و می‌گفت تو بیا بغلم یا بوس بده یا عیدی میداد 

اما شاید حتی اسمم یادش نمیموند 

اما پدربزرگ پدری واقعا دوست نداشت همون عید هم بریم 

نه بابا ناراحت نیستم از اون بنده خدا ها ببین ما شاید از طرف پدری بالای صد نوه و نتیجه باشیم 🤣🤣🤣تازه نتیجه هامونم بچه دار شدن و اونا هم عروس پس توقعی ندارم 

من جد خودمم دیدم چون تو خانواده ما رسم زود عروس داماد میکنن 😍ولی جدم خدابیامرز خیلی باهوش بود بابابزرگ پدریم اسم من یادش می‌رفت ولی اون بنده خدا یادش بود