تاحالا شده تنگی نفس بگیرید از فشار روانی یا مواجهه با یک اتفاق بد ؟حس مضخرفیه دهنتو باز میکنی تند تند سعی در نفس کشیدن میکنی اونقدر تند هوارو تو بینی و دهنت میکنی که لوله بینیت شروع به سوختن میکنه اونجا جایی که مغزت هنوز داره تجزیه تحلیل میکنه بعد کم کم فشار روانی شروع میشه و اونقدر درگیرت میکنه که یادت میره چطوری نفس میکشیدی هرچند ،وقتی اوضاع اونقدر خرابه حتی خودتم نمیفهمی که یادت رفته نفس بکشی میدونید یجوریه که انگاری چه نفس بکشی چه نکشی تفاوتی به حالت نداره بعضیا وقتی چیز یا کس مهمی رو از دست میدن اینجوری میشن ولی من نمیتونم اسم دردمو بزارم از دست دادن چون واسه از دست دادن باید اول داشتش اگه بخوام مثال بزنم میگم مثل بچه معلولیم که دکترا مدام بهش امید میدادن که یه روزی قراره راه بره ولی الان فهمیده که همه حرفاشون دروغ بوده و اون هیچوقت نخواهد فهمید راه رفتن و دوییدن چطوریه
کسی اینجا هست که حرفامو بفهمه؟
کسی از این تجربه ها داشته؟