اگر نمیدونین چیه برین تاپیک زندایی بیشعورم رو ببینیدخالم و شوهر خالم اینا اومدن دنبال من چون کلاس زبان بودم که بریم کیک اینا بگیریم رفتیم گرفتیم اومدیم دیدیم تمام مهمونا همون دایی هام و زندایی هام اومدن و بچه هاش هر چی وسیله داشتم ریختن پایین هیچی نگفتم که آخر سر من جمع نکردم زنداییم جمع کرد.هیچ کاری نکردم تا موقع کیک که پسردایی خود شیرینم دوید بغل مامانبزرگم که همونجا رو هوا بود خالم گفت دونه دونه نمیخواد عکس بندازین من گوشیو میزارم اینجا همه با هم بندازیم فهمیدن من ناراحت شدم چون من پایین نشسته بودم که مامانبزرگ بابابزرگم جا واسم باز کردن و داییم بخاطر اینکه جا نبود به پسرش گفت برو پایین بشین اونم گفت عه بابا چرا داییم گفت حرف نزن بشین میخوایم عکس بگیریم قبلش داییم منو بغل کرده بود گفت عشق دایی اینا زنداییم چشم غره رفت دو دقیقه بعد مامانم صدام کرد و برگشتم بلند گفتم هیچکس سر جای من نمیشینه مامانبزرگم گفت جات کجاست دخترم گفتم پیش دایی جونممممم که قیافشون دیدنی بود هیچی دیگه محل س.گ هم بهش نذاشتم و دهنش بست وگرنه ج.رش داده بودم