من ۲۵ سالمه امروز داشتم با مامانم سریال می خواهم زنده بمانم نگاه می کردم همون قسمتی که دختر برای آزادی پسر مورد علاقه اش از زندان میره با کسی که دوست نداره ازدواج می کنه و منی که یهو دیدم مامانم داره گریه می کنه اولش فکر کردم داره شوخی می کنه اما بعد دیدم واقعا داره اشک می ریزه و اما من که عین خیالم نبود برام خیلی عجیب بود که مامانم چرا اینجوری داره واکنش نشون میده بعدش گفت چقدر قشنگ هم دیگه رو دوست دارن دختر چقدر دوستش داره که داره براش همچین فداکاری می کنه پسر بخاطر پدر عشقش رفته زندان اینجوری آدم باید عاشق شه
اما بعد درکش کردم من خودم خیلی تنهام گاهن به دخترای هم سن و سال خودم که ازدواج کردن یا تو رابطه هستن نگاه می کنم و حسرت می خورم اما وقتی به مادرم یا امثال اون نگاه می کنم یادم میفوته ازدواج کردن به این معنا نیست که دیگه شما تنها نیستین چرا میتونه هم باشه به شرطی که کسی رو انتخاب کنید که هم پای دلتون باشه اما اگه از شانس بد و جبر روزگار خوردید به پست کسی که باهاش بیشتر احساس تنهایی کردید و اون هیچوقت شما رو نفهمید می شید مادر من که توی چهل و شش سالگی برای عشق اشک می ریزه چون جایی که باید تو قلبش با عشق پر می شد شده یه حفره عمیق خالی که جاش آدم به درد میاره سرتون سلامت و خدا به همراهتون اگر از شانس بد و جبر روزگار بود اما کاش بخاطر نا آگاهی خودمون نباشه