دوران دانشجویی یه اکیپ سه نفره بودیم، منو یه دختر و یه پسر
انقد همه مارو همیشه با هم میدیدن که کلا میشناختن مارو انقد کافه میرفتیم بیرون میرفتیم خیلی دوران خوبی بود
پسره عاشق من شد عشقی که داشت به من مثل فیلما بود خیلی خیییلییی روزای خوبی بود باهاش ولی چهرش خیلی به دلم نمینشست 🥹 از طرف دیگه از لحاظ فرهنگ خونواده خیلی متفاوت بودیم، خونشون تو یکی از روستاهای دور افتاده بود که خیلی امکاناتی نداشت و... من خپاستگارای بهتری داشتم هرچقدر به مامانم گفتم اجازه بده بیاد صحبت کنه راضی نشد
خلاصه همون حین یه خپاستگار از اقوام اومد برام کسی که عشق بچگیام بود ولی هیچوقت نمیدونستم اونم به من علاقه داره یا نه
عقد کردم بیشتر با فشار خانواده من خیلییی دو دل بودم بینشون
اون پسره حتی بعد عقدم اکیپو خراب نکرد هنوزم سه نفره روزای خوبی داشتیم یه روز ازش شنیدم هنوز امید داره برگردم بهش میگفت طلاق بگیری میخوامت
من عروسی کردم وقتی فهمید خیلی تغییر کرد خییییلی رفتارش عوض شد یکماه نشد با یکی رل زد تا زمانی که درسمون تموم شه هم با همون دختره بود
دختره هم اتاقیم بود خودمم پا درمیونی کردم که بهم برسن
ولی خیلی برام جالب بود همون کارایی که برا من میکرد برا اونم میکرد همون اهنگ تتلو که میگه تو خلصه روح منی رو همیشه به من میگفت ولی برای اونم همینو فرستاد و...
بعد تو کاراموزی که هم گروه بودیم میرفتیم وقتی تنها میشدیم میگفت رابطم باهاش جدی نیست یا دختره گل گرفته بود ازش میبرد اتاق دوستاش که من نبینم
نمیدونم چرا اینکارو میکردن