دلم میخواد حرف بزنم. باهام حرف بزنین.... اخرین دوستیای که داشتم ، ی همکلاس دانشگاه بود که چند سال ازش میگذره . واسه اخرین بار و اولین بار بهش گفتم بیا یروز ببینمت و کلی حرف بزنم . گفت سر کارم یروز خبر میدم اینروزا . رفت که حالا بیاد... سالهااااست با کسی حرف نزدم.. هرچندوقت یبار دیگه میترکم جیگر مامانمو خون میکنم . دلم نمیخواد ، ولی میترکم دیگه از غم . آدمیزاد نیاز به روابط داره.... همش با خودم میگم مگه چیکار کردم چه ضرری بهش رسوندم که حتی ی نیام نداد دیگه بگه نمیتونم بیام !!!!
احساس میکنم سرریز کردم و دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم. امیدم ناامید شده ........ خیلی وقته سینه خیز زندگی رو ادامه میدم . تورو خدا ی مستجاب الدعوه اگر اینجاس دعااا کنه من ازدواج خوبی کنم آزاااد شم از این خونه . برم ی جای خوب و دوست داشتنی با ی آدم دوست داشتنی با عشق دوطرفه... بغض داره خفم میکنه .....
این چندوقت از شدت احساس بی پناهی واقعا ، شروع کردم نماز شب خوندن ،ولی نشسته چون انرژی ندارم. هرچندرکعت که بتونم . معمولا ۳ تا . دخترای نینیسایتی هم دعا میکردم. من سالهاااست توی این سایتم ک کلی تاپیک خوندم ازشون.. خوشبختترین باشیم الهی ...