هرچی بهش میگم از فکرت بیرونش کن میگه نمیشه .
آبجیم عروسی کرده ،از همون ب بسم الله دختر عمه ی دامادمون شد موی دماغ .عاشق سینه چاک دامادمون بوده ،و بنده خدا دومادمون هم نمیخواستتش .بعد اینکه بله رو داد آبجیم ،وااای اونا علم کردن که مگه دختر ما چش بود نیومد و چرا رفتن دختر فلانیو گرفتن ،دیگه جوری که همه توی محله فهمیدن که دخترش ،دوماد مارو میخواسته .
خواهر شوهر آبجیم هم قبلنا خیلی میرفته خونه عمه اش ،و مامان بزرگش (خونشون پیش همه)اونا هم فکر کردن دخترشونا میخوان .وای که دختره چقد استوری گذاشت که اون مرغایی که خونه ما دون خوردن و خونه همسایه تخم گذاشتن ،میرسه روزی که بوی کبابشون بیاد😂😂 اینا رو خواهر شوهر آبجیم بهش گفته بود که فلانی همچین گفته
بعدشم دختره گفته بود اونایی که ما خواسیم مارو نخواستن ما هم اونایی که ما رو میخوان رو نمیخوایم.😐(خب به ما چه)
حالا این آبجی ساده ی من میگه هرموقه یادم میاد نسبت به شوهرم حس بد پیدا میکنم .
حتی بعد شنیدن این حرفا افسردگی هم گرفت.
راهنماییم کنید چکارش کنم