من یه برادردارم با اختلاف سن زیاد،از بچگی به شدت بهش وابسته بودم شایدبیشترازپدرومادرم اونهم بی نهایت منو دوست داشت همیشه برام قصه میگفت و بازی میکرد خاطراتش هرگزازذهنم نمی ره برام عین یه پدربودمن بی نهایت وابستش بودم 14سالم بود که ازدواج کردماهمون موقع اومدیم تهران ...از وقتی زن گرفت دیگه یادی ازمن نکردحتی یکبارحتی یه زنگ اینم بگم زنش بی تقصیره و هیچ ربطی به زنش نداره من اونقدرضربه روحی خوردم وازدرون اذیت شدم که مشکل روحی پیداکردم ولی سعی کردم خودم درست کنم ...امروز روزپدرزنگ زدم برنداشت پیام دادم خوندوجواب نداد خیلی گریه کردم خیلی من خواهره کوچیکشم خدااززمین برم داره اگه دروغ بگم هیچ کسونرونجوندم و زنش و بچش عاشق منن اماچرابرادرم خواهره کوچیکشواینقدرراحت فراموش کرد؟یعنی وقت نداشت در جواب پیامم یه استیکربفرسته؟ شایدمسخره باشه ولی اشکان بندنمیاد