موندم واقعا ۶ ساله ازدواج کردم دوسال توی یه اتاق پیش مادر شوهرم بودم ,انچه که بد بود بسرم اوردن خودش و دختراش مهمتر ازهمه من رو بی اهمیت کردن پیش شوهرم و نزاشتن بچه داربشم با دخالت های بیجاو طعنه و لعن و نفرین ,
و کلا از زندگی ساقطم کرذن ,شوهذمو برعلیه من,و حالا تقریبا چهار ساله که نرفتم خونشون ,از همین جاهم تو زندگیم سنگ اندازی میکنن ,حالاشوهرمم ,بخاطر اونا با من همیشه لجه ,بماند ,اما دیشب اومد خونه ,و ناراحت بود گفت مادرم ,مریضه و قلبش ناراحته ,حالا انگار منو توی یه ,درگیری گذاشته ,من مادر خودم هم قلبش ناراحته خودمم بخاطر کارهای اونها که نمیزاشتن برم دکتر اون موقع الان بچه دار نشدم ,اما میگم نکنه گناه باشه که پیش درگاه خدا که من ,نرم پیش مادرشوهرم ,هرچند میدونم اگر برم ,قبر خودمو کندم و من هورمون هام عصبی اند میدونم عواقب بدی داره ,ولی نمیدونم چرا براش احساس گناه میکنم ,و اینکه خانوادمم بهم میگن بری پیشش دوباره عذابت میده و ما دیگه کارت نداریم نظر شما چیه دوستان