وقتی ۱۷،۱۸ سالم بود خواهرم مجرد بود ۶ سال از من بزرگتره
خیلی زودرنج و پرخاشگر بود منم مراعات نمیکردم و وقتی ب پروپام میپیچید حسابی نیشش میزدم حتی وقتی بی منظور حرف میزدم این به خودش میگرفت. ولی ظاهرش خیلی معصوم و آروم بود برا همین همه منو مقصر میدونستن
تا اینکه تصمیم گرفت ازدواج کنه و از اونجاییکه خیلی زودرنج و پر از افکار منفی بود وقتی چندتا از خواستگاری ها به نتیجه ترسید فکر کرد دنیا به آخر رسیده تن داد به ازدواج با کسیکه هیجوره در شانش نبود یه آدم بی لول بی تحصیلات ک خانواده بافرهنگی نداشت من به شدت مخالف بودم گریه میکردم حتی عقدشم نرفتم بعد به همه میگفت از دست کنایه های من داره ازدواج میکنه . موقع خرید جهزیشم خواهرشوهراش سر اینکه چی بخریم چی نخریم دخالت میکردن منم از لج اونا میگفتم چیز خوب نخر
حالا بعد ۱۰ سال عذاب وجدان دارم حس میکنم خیلی در حق خواهرم بدی کردم البته الان خودش میگه تو خیلی بصیرت داشتی همه حرفای اونموقعت درست از آب دراومد
الان خیلی اذیت میشه چون هیجوره شوهرش در سطحش نیست و خیلی بی منطقه و اختلاف زیاد دارن وضع مالی خوبی هم نداره خسیسم هست و خانوادشو به زن و بچش ترجیح میده
به نظرتون من خیلی بد کردم؟
تجربه مشابه داشتین؟