بچها ازوقتی پدرم فوت شد دامادمون ب مدت ۱سال خونه ما زندگی میکرد
وقتی عروسی کردن با خاهرم دیگ همش بحث ارث میراثو میکشید وسط
چندبار اومد خونمون با مامانم دعوا لفظی میکرد
البته خاهرمم همراش میومد
چند وقت پیش اومدن خونمون میخاس مامانمو کتک بزنه حتی تهدید ب مرگشم کرد گف میام بچهاتو میکشمو ادم میفرستم خونتونو اتیش بزننو فلان
وسیله ها خونمونم شکست
در خونرو شکست
حتی پشت سر منم حرف زده بود گفته بود میرم ابرو دخترشونو میبرم تو شهر میگم خرابه و فلان
بد منو مامانم رفتیم شکایت کردیم ازشون
من شهادت دادم شهادتمو قبول نکردن
دیگ پیگیرش نشدیم
ماه بعدش خاهرم حامله شد
مامانم کلی ب خاهرم پیام داد گف بیا اشتی کنیمو دلم برات تنگ شده(حتی ی بارم باهاش بد حرف نزده بود با اینکه اومدن خونمونو وسیله ها خونمونو شکستن)
ولی خاهرم با بی احترامی با مامانم حرف زد گف من تورو ب عنوان مادرم قبول ندارم سیسمونی بچمو میخری میری گموگور میشی
بچها واقا ازاین وضغ خسته شدم
نمیدونم چیکارکنم
دلم میخاد دوباره باهم اشتی کنن