دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
اگه جواب بی ادبیتو نمیدم به این دلیل نیس که جوابی ندارم به این جمله اعتقاد دارم که هیچگاه باخوک کشتی نگیر زیرا تولجن مال میشوی واو لذت میبرد وگرنه جواب واسه امثال تو فراوونه🙌🙌🙌
امضام خونده بشه🤌وقتی از یک فروشگاه بزرگ خرید میکنید، کمک میکنید یک نفر هفتمین ویلای خود را بسازد و دهمین ماشینش را بخرد؛ اما وقتی از بقالی محل یا یک مغازه ساده خرید کنید آن فرد میتواند برای فرزندش آن وسیلهای که نیاز دارد را بخرد ... حداقل چند قلم از خرید هاتون را مخصوص بقالی و مغازه های کوچک بذارید و همه مایحتاج خود را از فروشگاه های بزرگ نخرید و به اندازه خود کمی جلوی این سیستم سرمایه دار پرور تبعیض آمیز را بگیرید. و من یتوکل علی الله فهو حسبه✨
خوندم واسه منم دعاکنید خانوادم راضی به ازدواج بشن بهونه هاشون بی دلیله
امیدوارم هرچی زودتر راضی بشن وخوشبخت وعاقبت بخیر بشی عزیزم برات ۳تاایت الکرسب خوندم من این دردوکشیدم کامل درکت میکنم امیدوارم مثل من باعشقت ازدواج کنی که هیچی بهتراززندگی باعشق نیست ولی سختیای که من کشیدمو نکشی من توزمان مجردی از شوهرم خوشم میومد خیلی دوسش داشتم اونم دوستم داشت فقط بخاطراینکه مال یه شهردیگه بود خانواده من مخالف ازدواج بودن شدید دعوا وکتک مشاور نمیرفتن بزور من که گفتم الا بلا من دوسش دارم رفتن مشاور ک منو متقاعدکنن اما نتونستن به دستور مشاوراجازه دادن بیاد خواستگاری اما ابروریزی کردن بادعوا رفتن منو بابام کلی کتک زد گذشت اخرش منو منع ازتحصیل کرد بابام وبزورشوهرم دادبه یه پسری که بچه باز بود وبا پسرای مختلف بود بهش گفتم من دوست ندارم گفت من کاری میکنم عاشقم بشی گفتم بزور منو دارن مجبور ب ازدواج باتو میکنن ولی اعتنا نکرد شب قبل عقد کبودم کرد بابام حتی من لباس عقدمو پوشیده انتخاب کردم کبودیام مشخص نشه تو زندگیم سختی نبوده نکشیده باشم بعدفک کن برای رابطع منو قرص خور کرده بود قرص خواب داده بود بهم که فقط من دختر نباشم لجبازی میکرد باهام اذیت میکرد وهزار مشکل داشت باپسرای دیگه بود هرروز بایه پسر توخونه میومد وشباطبقه پایین میخوابیدن به خانوادمم میگفتم میخام جداشم میگفتن اونا دوستاشن میان شب نشینی🥲هیچ راهی نداشتم برا ثابت کردنش که بخوام جداشم خانوتدمم پشتم نبودن بهم زگیل داد ۲سال من درگیربودم انقداذیت شدم تا مشکلم حل شد همش دکتر بودم هرچی فریزمیکردم باز درمیومد کل کشاله رونمم گرفته بود ازبس این مرد کثیف بود وباهزار نفرخوابیده بود خلاصه دل زدم به دریا ازش شکایت کردم برا مهریه جونش به پولش بسته بود ازترس اینکه مهریه بگیرم حاضرشد بی سروصدا بدون اینکه خانوادم بفمن طلاقم بده ومهریه نده اینطوری جداشدم خلاصه جداشدم برگشتم خونه پدرم انقد اذیتم کردن که چرا جداشدی غیراینکه با پسرا یود با یه زن دیگه ام بود بعداینکه من جداشدم همه فهمیدن که اون چیکاره اس دستش براهمه رو شد خداابرومو خرید وبه همه فهموند که مشکل از من نبود ۵سال زندگیم تو جوونی تباه شد بعد جدایی عشقم برگشت میدونست همه چیو گفت میخوامت هنوز خواست بیاد خواستگاری باز خانوادم نذاشتن انقد دعا خوندم دعانویس رفتم فایده نداشت هر کار کردم خلاصه سپردم به خدا خواستم چله حق شناس شروع کنم چندبار تاچندروز شروع کردم باطل میشد به طریقی دیگه گفتم نمیتونم ولش کن تایه روز بایه دوستام حرف میزدم خیلی حالم بد بود گفت خواهرش بعد۱۶سال باردارشده گفتم چطور گفت یه خانومه مستجاب الدعوه براش دعاخونده گفتم چه خوب از اونجا که اشناشون بود چون من پول نداشتم قبول کرد خورد خورد بهش پول بدم برام چله رو بگیره خیلی امیدوار بودم۳ماه گذشت به شوهرم گفتم بیابریم خودمون عقد کنیم منکه دیگه مجرد نیستم ب اجازه پدراحتیاج ندارم اما قبول نکرد گفت ابروی توابروی منه این راه اخر اخره بازم تلاش میکنیم شاید قبول کردن پس فردا نگن اینا دخترشون دلش بایکی دیگه بود جداشد یواشکی رفت زن اون شد گفتم باشه بعد این قضیه حدود یه هقته گذشت که خواهرشوهرم زنگ زد براحرف زدن که اینا همو دوست دازن وفلان بذارین ما بیایم صحبت کنیم و... که اجازه داد بابام وبعداون بقیه چیزا خداروشکربه خوبی پیش رفت وازدواج کردیم بعد ازدواجمون بابام گفت که یه شب خواب دیده یه اقایی نورانی به خوابش اومده ویه پارچه داده گفته بده دامادت لباس بدوزه براخودش بگو حسین داده بعدبابام گفته من داماد ندارم اسم شوهر منوگفته گفته بده به اون واینطوری شد که بابام اجازه داد به ازدواجمون