از باغ می برند ، چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبحِ تو را ابرهای بهار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مَبَند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل ، گمان نکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مُرده ای ارزانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند...