از کلاس پنجم اومده بود مدرسمون یعنی پنجم وششم باهم بودیم ولی زیاد باهم صمیمی نبودیم تا اینکه بعد امتحانای نوبت دوم کلاس هفتم بهم پیام میداد واینا وکم کم صمیمی شدیم من ۱۳سالم بود اون موقع تازه عقد کرده بودم ک وقتی این بهم پیام میداد خیلی بهم ابراز علاقه میکرد و حرفای عاشقونه بهم میزد من اون موقع بچه بودم از لحاظ عاطفی خیلی بهش وابسته شدم و برعکس با نامزدم بد شدم حوصلشو نداشتم خلاصه اون موقع با این دوستم شب تا صبح باهاش چت میکردم وحرف میزدیم و میخندیدم ولی یه اخلاقای بدی که داشت از نامزدم متنفر بود خیلی بدشو میگفت بهم میگفت دوست ندارم کسی نزدیکت بشه فقط مال خودمی حتی با همکلاسیام اگمیخندیدم یا بغلشون میکردم ناراحت میشد بام سرد میشد حرف نمیزد واینکه خیلی تو فاز افسردگی بود بهم میگفت من قبل تو امید به زندگی نداشتم چندبار میخواستم خودکشی کنم...البته اون موقع هر دوتامون بچه بودیم خلاصه تحت تاثیر حرفای اون قرار گرفتم حتی یه چندبار به نامزدم پیام دادم بیا جدا شیم...
ولی این دوستم خیلی اذیتم میکرد یعنی یجورایی تحت تأثیر اون قرار گرفته بودم افسرده شده بودم و همش به خودکشی فکر میکردم و پرخاشگر وعصبی شده بودم دیگه حالم خیلی بد بود حتی کارم به دعا نویس کشیده شد تا اینکه کمکم بهتر شدم ولی باز به نامزدم حسی نداشتم
نامزدم بهم محبت میکرد برام کادو میورد میبردم بیرون ولی حتی دوست نداشتم باهاش بیرون برم که تو یکی از همین بیرون رفتنامون دیدمش خیلی کلافه بود هی ازم میپرسید چرا اینطور رفتار میکنی دلم براش سوخت از اون موقع دیگه سعی کردم رفتارمو باهاش عوض کنم بهش بیشتر توجه کنم
واسه همین نسبت اون دوستم سرد شدم دیگه مثل قبل زیاد باهاش چت نمیکردم فقط با نامزدم بودم یجورایی دیگه به اون وابسته شدم دیگه این یکی دوستم تو اولویتم نبود البته من بهش قول داده بودم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم