مادرشوهرم خیلی اذیتم میکنه ولی خیلی سیاست داره و پسرش و خانوادش فک میکنن فرشتس. همسرم با پدرش و داداشش کار میکنه و اصا حقوقی نداره هرچی در میارن باهم خرج میکنن و هرکسی سهم خودشو نداره و ب همین خاطر خیلی ب هم وابستن و ماهم زیرزمین اونا زندگی میکنیم و همسرم همیشه خونه مادر پدرشه و هما جا باید باهم بریم حتی روز عید خونه ی مادر من. این شرایط وابستگیشون ب شدت منو اذیت میکنه جدا کنایه ها و ذات خرابی مادرشوهرم بیشتر عذابم میده و بیشتر هم اینک جلو بقیه نازو قربون میره و پشت سر میاد عقده هاشو رو من خالی میکنه. کار از دستم برنمیاد فقط همش گریل میکنم میگم واگذار میکنم بخدا خدا خودش رسواش کنه اما روز ب روز عزیز تر میشه واسه شوهرم خانوادش و هروز من میشم آدم بده ک نمیتونه با کسی بسازه
من بدم ینی واقعا ک تو زندگی با شوهرم هیچ استقلالی نداریم از هیچ کاریش سر در نمیارم و هیچی بهم نمیگه همیشه خودشون مشورت میکنن برنامه میریزن من فقط انگار همخواب شوهرمم همین