صدای جیغ و هیاهوی بچه ها از کوچه حواسم را پرت میکند...صداها هر لحظه بیشتر میشود به سمت در حیاط میروم و چندثانیه بعد خودم را بین انبوهی از دختر بچه ها و پسر بچه هایی پیدا میکنم که دور عباس آقا حلقه زده اند و با اشتیاق از او پشمک میخواهند...یاد کودکی ها و اشتیاق خودم میوفتم و با لبخندی که به هیچ وجه نمیتوانم آن را بپوشانم با ذوق میگویم عمو عباس یکی هم به من بده...با صدای من بچه ها به سمتم برمیگیردند و با تعجب نگاهم میکنند...با لبخندی آغشته به سرگرمی میگویم:مگه چیه؟ما بزرگا مگه دل نداریم؟
سپس پشمک صورتی را از عباس آقا میگیرم و با ذوق وسط کوچه میدوام و میگویم اگر تیم فوتبالتان ناقص است من هم هستم...ساعتی بعد خودم را میان بچه های قد و نیم قدی میابم که غرق در فوتبال است و یادش رفته باید در انجام امور خانه مادر را یاری بخشد...
دمپایی هایی که گوشه ای پرتشان کرده بودم تا راحت تر بازی کنم را میپوشم...شالم رو که از پشت بسته بودم رو درست میکنم و با لبخند از بچه ها فاصله میگیرم...دقایق زیبایی را پشت سر گذاشته بودم...وارد حیاط میشوم و از سکوت خانه میفهمم مادر بازهم تنهایی کارهایش را تمام کردی برای ثانیه ای شرمگین میشوم و سپس با دیدن حوض آبی پر از آب همه چیز فراموشم میشود...به سمت حوض میروم و پاهایم را به خنکای آب میسپارم...انگشتانم را کمی تکان میدهم و انگار که از این بازی بین و آب و انگشتانم خوشم آمده باشد بیشتر و بیشتر تکانش میدهم...خنده ای کودکانه سر میدهم و از حوض بیرون می آیم...هوا دیگر تاریک شده...به سمت پشت بام میروم و مادرم را میبینم که با یک سینی برنج پاک شده از راهرو پایین می آید نگاه سرزنش باری نثارم میکنم و با دیدن لبخند از روی شرمم کوتاه می آید و با گفتن جمله کی تو میخوای بزرگ شی همراه با لبخند از کنارم رد میشود...خوشحال از اینکه عصبانیت ساختگی مادر را برطرف کردم خودم رو به آغوش بام خانه می سپارم و با دستی به زیر سرم به آسمان پر از ستاره خیره میشوم...با دست ستاره ها را به هم وصل میکنم و شکل های عجیب و غریب میسازم...غرق در نقاشی های خیالیم میشوم و در همان حین شکر میکنم خدایی را که امروز راه به من هدیه داد تا دیگر بار به یاد ایام کودکی ام کمی کودکی کنم... و به راستی زندگی چیزی جز همین شیرینی کودکی در یک روز گرم تابستانی نیست...