آخه چرا
منو خیلی سیر کرده از این دنیا
ازش متنفرم
امروز رو مرخصی کرد برای شخم زدن زمین باباش
من بهش گفتم که چهارشنبه صبح باید بیاییم برای وام بابام باید امضا کنم
شوهرم گفت بری امضا کردی دیگه نیا خونه
منم گفتم چجوری امروز اومدی خوب اونام خانواده منن
هرچی از دهنش در اومد بمن گفت پدر شوهرم و خواهر شوهرم اون اتاق بودن شنیدن
بعد شوهرم یکم نشست بعد بلند داد زد صلاح میدونی برم الان صحرا
گفتم وا من چیکار دارم برو
باز خانوادش شنیدن
من خیلی خواستگار داشتم گفتم بزار زود ازدواج نکنم بهشون جواب رد دادم دیپلمم رو گرفتم با این آشغال ازدواج کردم بدبخت شدم رسماً