هعی از روزی ک چشممو تو خونه پدری ام بازکردم دعوای مادر پدرم کتک کاری دیدم
مامانم داروی اعصاب میخورد یا خواب بود یا اگه بیدار میشد با هممون دعوا میکرد
یادمه ی سری باشلنگ مامانم ما رو انداخت تو حموم بعد ما بچه ها درو بستیم
واستمبلی رو گذاشتیم رو سرمون ک ضربه های شلنگ ب ما نخوره
ی بابای آروم اما آب زیرکاه وبشدت تمام خسیس داشتیم ی مادر ک تمام حرفاش تیکه وطعنه وسرزنشه
هروقت میخواستم حرف دلمو بگم ب هرکس حاضر بودم بگم جز ب مادرم چون ب تمام جد وابادش اون حرف رو تعریف میکرد
خلاصه ما ک بزرگتر شدیم دیگه بابام مامانمو نمیزد سر عقل اومده بود ولی مامانم پدرمارو درآورده بود انقدر غر غر ب بابام میکرد ک تو فلان روز چلان کردی و..
بابام حتی گریه میکرد
بعد یادمه ی سری مامان بابام دعوا کردن من وابجیم صدای قران رو زیاد کردیم بلکه آروم بشن خیلی حرص میخورم
خلاصه مادرم خون هممون رو توشیشه کرده بود دم ازدواج من شد بزور مطلق کاری کرد باهمسرم ازدواج کنم خداروشکر همسرم خوبه ولی اونی نبود ک من میخواستم
بعد ازدواج تودوره عقد ونامزدی انقدر باهام دعوا میکرد ازاینورم کنکور داشتم منم ب همسرم گفتم زود باش عروسی بگیر وعروسی گرفتیم با قرض سنگین خونه نداشتیم تو ی اتاق میشستیم ک مستجر رایگان بودیم
بابام ۲تا خونه داشت
ی روز مامان بزرگم ب مامان بابام گفت ی دونه خونتو ک مستجر نشسته بده دخترت بشینه منم خبر نداشتم
بعد مامانم اومده باهام دعوا راه انداخته ک ننه این حرف رو گفته هروقت داییت خونه ب دامادش داد منم میدم منم ازهیچی خبر نداشتم
اینم بگم بهم سرلج ک عروسی گرفتیم هیچ جهازی نداد هیج شوهرم گفت بدرک خودم فلج نیستم میگیرم
بعد خانواده شوهرمم کمک خاصی بهمون نکردن هی میومد ازاونا بد میکفت منم ک ساده زدم باهمشون دعوا کردم
ب دوتا خواهرم ک یکی از من بزرگتر ویکی از من کوچیکتر کلی طلا وجهاز داد من هیچ
الان خواهرام تهران نیستن
تمام مشکلات زندگیشو درداشو میاره مندازه ب جون من
منم کلی حرص میخورم
داداشم بازداشتگاهه تاپیکشو دیروز زدم
بعد مامانم زنگ زده میگه دیروز تومیخندیدی خدا بچتو فلان کنه
امروز ویس دادم طلا وجهاز رو ب اونا دادی غم هاتو ب من میگی به من چه ب من نگو
شمارشم مسدود کردم
وقتی میرم خونش فقط حرصم میده حتما حتما یا بابام دعوا داره یا بایکی دیگه توخونه
چ کارکنم از دست همچین خانواده ای