غروبی مادر شوهرم زنگ زد حال واحوال پرسی سراغ بچه هاروگرفت که چکارمیکنن گفتم دخترم که رفته کلاس والیبال پسرمم خوابه هی گیر داد که پاشین بیایین اینجا دلم تنگ شده معلوم بود دوروبرش شلوغ بود صدا میومد گفتم حالا روزا تازه داره بلند میشه میاییم ودیگه خداحافظی کردیم
بعدش که رفتم دنبال دخترم گفتم مادربزرگت زنگ زد گفت بیایین اونم گیردادکه بریم بهش گفتم پس زنگش بزن که داریم میاییم دخترم که زنگ زد بهش گفت ماداریم میاییم سفت گفت نه حالانیایین من میخوام برم مهمونی فردا بیایین
من که خیلی ناراحت شدم دخترمم وارفت وقتی مادربزرگش اینطور گفت واقعا موندم دلیل اون همه اصرارش چی بود که بریم بعدم که خواستیم بریم اینطورکرد اگه واقعا قراربود مهمونی بره پس زنگ زدن غروبش واسه چی بود
حالا به نظرتون من چکارکنم فردا برم وبه روش بیارم که این کارش واسه چی بود یا اینکه نه اصلا خودموبچه هامو سبک نکنم ونرم