سلام من یک رمانی خونده بودم اسماشون رو یادم نمیاد دقیقا ولی اینجوری بود که دختره با پسر عمش نامزد بود پسر عمش خلاف کار بود بعد عمش راضی به ازدواجشون نبود ولی اینا خیلی همو میخواستن بعد یک روز دختره و دوستاش میرن کافه از قضا رئیس پسره صاحب کافه بود و دختره رو نمشناخت دختره هم اونو نمیشناخت تو کافه نشسته بودن رییس پسره داشت دختره رو نگاه میکرد دختره هم داشت با دوستاش حرف میزد که چند نفر از زیر دستای مرده فهمیدن دختره از سگ میترسه ازیتش کردن رییسه هم که از دختره خوشش اومده بود مباد جلوشونو میگیره بعد ها چون از دختره خوشش اومده بود برای نامزدش پاپوش درست میکنه تا از دختره جدا شه
خواهش میکنم اگر کسی میشناسه بهم اسمشو بگه