ما حدود ۱ ساله عروسی کردیم من با پدر شوهر مادر شوهرم خوبم خیلی دوستشون دارم بعد باهم دیگه خیلی خوب بودیم احترامشونو خیلی داشنم اونام منو خیلی دوست دارن بعد نمیدونم چیشده یه چند روزی شده فکر میکنم ناراحتن خونه ی ما کمتر میان همش خونه ی اون یکی پسرشون میرن با اینکه جاریم بهشون کم محلی میکنه اونارو قد من دوست نداره احترامشونو حفظ نمیکنه تازه خواهر شوهرمم همیشه میومد خونه ما حرف میزدیم باهم اما الان وو هفتس نیومده امشبم رفتیم خونه پدر شوهرم اصلا باهامون حرف نزدن با من و شوهرم پدر شوهری که انقد دوسش دارم باورم نمیشه خیلی ناراحتم چون دوسشون دارم ازشون توقع ندارم هیچ دلیلی خم نداره خیلی دلم گرفته دلم میخواد گریه کنم
باهامون حرف نزدن در حدی که شوهرم همش باهام حرف میزد و از این عملکردشون ناراحت شد بهم پاشو بریم چون میدونه من چقدر دلم بداشون تنگ میشه دوست ندارم کسی از دست من ناراحت شه اگه کسی یه ذره ازم دلگیر باشه انقدر فکر میکنم استرس میگیرم که نکنه اخلاقش با من عوض شه چیکار کنم
میدونم چی میگی کم پیش میاد درکت میکنم خیلیا اینو میگن ولی ما شرایط منطقمون و فرهنگ خانوادگیمون ایجاب ...
آره دیگه پیششون میشینی باید اوکی باشی باهاشون ،اتفاقا شهر ماهم همه میگفتن خونه پدرشوهرت بشین حتی خیلی حاشیه ساختن اما من از اول گفتم مستاجری بهتره از خونه مفتی که هرروز توش یه چالش ایجاد بشه
به نظرتون دفعه بعدی که اومدن بهشون کم محلی کنم بفهمن کیو از دست دادن یا مثل قبل باشم بگو بخند ...
هرچی خودت واسه خودت با ارزش باشی اونا هم همونقدر بهت ارزش میزارن...بزار یک مقایسه کنم....من دوتا زندایی دارم ....یه زنداییم شره اگر یک نفر ندانسته حتی ذره ای بهش بی توجهی کنه طرفو از کرده ی خودش پشیمون میکنه ....در عوض زندایی کوچیکه هرچی توسرش میزنن بازم میگه میخنده احترام میزاره در مقابل بی احترامی مادربزرگم....بعد حالا تو یه جنعی باشیم که همه جمعن مادربزرگم همش به اون زندایی شره توجه و احترام میزاره و محبت میکنه که مورد قبولش باشه در عوض اون کوچیکه رو همیشه له میکنه ....زندایی بزرگم یه بی احترامیایی کرده به مادربزرگم بیا و ببین ...اما همیشه در ظاهر منتش رو میکشن چرا چون به خودش ارزش قائله