دلم ازشوهزم گرفته امشب رفتیم خونه مادرش ساعتای ۹ اومد خونشون از سرکار بعد میبینم تانشست سرسفره شروع کرد حرف زدن باهنه بعد شامم با بچه های خواهر برادراش کوچیک بودن نشست بازی کردن تا ساعت ۱۲ شب درحالیکه توخونه که هستیم میگه کار دارم با گوشیم سیستمم یا خستم حوصله ندارم
اتفاقا بهش گفتم با گوشیت یک وقت کار نداری
الان روی مبل نشسته بودیم دوتایی ازش پرسیدم بالحن اروم چرا وقتی من پیام میدم مینویسم عزیزم عشقم تو هیچی نمیگی ازاین چیزا هیچ وقت نمیگی یکهو توپید بمن که من حوصله این کارارو ندارم من هزارتا درگیری دارم
بهش گفتم اگه درگیری داری چطور با بقیه حرف میزنی با بچه ها بازی میکنی خسته نیستی
منکه میگم بیا بریم دوری بزنیم حالمون عوض شه
یا میخام بامن حرف بزنی یکم یا ابراز محبت کنی میگی حال ندارم خستم درگیره ذهنم
این چه زندگیه
خسته شدم دیکه
وقتی میاد خونه بامن روبه رو میشه خشک سرد میگه سلام ولی بچرو که میبینه یکهو ذوق میکنه بچم ۸ ماهشه
بچه ها واقعا دلم گرفته الان اشکم اومد دلم شکسته
کی قراره محبت کنه بمن
کی میخاد برام جبران کنه
من دلم چیزی نمیخاد یعنی
امشب میگه دست ازسرم ور دار دیگه بعدم روی مبل خابیده جدا
منم گفتم باشه توکه هروقت بما رسیدی حال نداشتی
دست ازسرت برمیدارم گفتم من نباید بخام کاری انجام بدی برام و زوری بلشه
خونه ما همینه کلا سرد خشک بامن جز بچش
اصلا برای حرف زدن پیشقدم نیس مگر من بپرسم چیزی
یک زمانی ناراحتی من براش مهم بود که میومد ازدلم دربیاره یا میپرسید چته الان دیده نمیشم بعد تولد بچم
حالا شماها بگین چیکارکنم که دوباره محبت من بیشترشه تودلش دوباره مثل قبل شیم