ب خاطر ی نفرت مسخره و احمقانه همیشه فکر میکردم اگه اتفاقی واسه خانوادم بیوفته برام مهم نی و شاید خوشحال شم از نبودشون..
ولی الان ک بابام اون گوشه ی بیمارستان تحت مراقب های ویژس انگار یکی با اجر زده تو سرم بم ثابت کنه بدون خانوادت هیچی نیسی
ی چیزی کمه ی چیزی از وجودم نیس و داره زانوهامو خم میکنه..
ولی کاش میتونسم عوض شم و ب بابام بگم تک دخترش تک بچش چقد عاشقشه و جون میده براش:)