شده تاحالا خستگی روی توی تک تک سلولاتون احساس کنین فکر کنین دیگه واقعا نمی تونین ادامه بدین... الان وضعیتم اینه نمیدونم چجوری زندگیمو تموم کنم از تموم کردنش میترسم ولی ادامه دادنشم سخته :)
انگار همه ی فکر و خیال ها توی یک چشم به هم زدن جمع بشن درون جسم واحدی که ازش هیچ راه فراری نیست.
گذشته که به هیچ عنوان نباید دغدغت باشه حتی آینده هم نباید باشه فقط حال حاضر و تمام اگه زمان حال رو خوب کنترل کنی آینده خودش میاد سمتت فکر کردن به آینده ادمو کم کار میکنه
منظورم اون آینده ی دور نیست، همین اینده ی نزدیک بخاطر ی موضوع همش فکرم درگیر میشه بعد از بس بهش فکر میکنم یهویی نفسم بالا نمیاد ی چندساعت بهم ریختم تا بگم بدرکدوباره ی موضوع جدید😂
انگار همه ی فکر و خیال ها توی یک چشم به هم زدن جمع بشن درون جسم واحدی که ازش هیچ راه فراری نیست.
فقط به چیزها یا کارهایی که دوست داری فکر کن به عزیزانت به اونهایی که براشون مهم و عزیزی و بعد ...
چجوری فقط به اونا فکر کنم؟ این مدت خیلی بهم ریخته بودم و هنوزم هستم با روانشناس دوسه جلسه صحبت کردم ازم خواست ی جدول که شامل تواناییامو چیزایی ک دوست دارمو مکانایی ک دوست دارم شغلی که دلم میخواد داشته باشم بنویسم ولی هنوز ی کلمه هم نتونستم بنویسم ذهنم قفله انگار
انگار همه ی فکر و خیال ها توی یک چشم به هم زدن جمع بشن درون جسم واحدی که ازش هیچ راه فراری نیست.
فقط باید روی خودت تمرکز کنی و بس روی تواناییات روی علایق شخصیت و مهمتر از همه روی عزیزانت
میخوام واقعا هم میخوام ولی همش اینجوریم که دیگه نمیتونم باز دوباره امتحان میکنم باز میگم نمیتونم و ادامه میدم توی این لوپ خسته کننده گیر افتادم نه دلم میخواد ازش بیام بیرون ن میتونم بدون دردسر ادامش بدم :)
انگار همه ی فکر و خیال ها توی یک چشم به هم زدن جمع بشن درون جسم واحدی که ازش هیچ راه فراری نیست.