دیشب رفتیم عیدی بردیم برای نامزد برادرم
ما فقط چهار نفر رفته بودیم نامزده برادرم حدودا ده دوازده سال از من کوچیکتره
چای که آورد مامانم گفت پاشو استکان ها رو جمع کن منم با اینکه دلم نبود رفتم اما گفت نمیاد خودم میام جمع میکنم دختره که اومد جمع کنه مامانم بههش گفت تو چرا رو به من کرد تو چرا جمع نکردی منم گفتم مامان چرا اینجوری میکنی
بعد مامانم خودش پاشد رفت چای آورد
منم امروز خیلی آروم گفتم مامان تو چرا دیشب پاشدی چای آوردن ما مهمون بودیم خودش باید پذیرایی میکرد
داد و هوار و گریه و کلی نفرینم کرده گفت الهی بچه هات اینقدر اذیتت کنن که منو اذیت میکنی