حس میکنم داره یجوریا مبشه
امان از حس زنانگی...
ما تازه اومدبم این خونه قدیمیه
همسایه پایبنمون به دختر مجرد داره ک باباشون فوت کرده ایشون تو جلسات شرکت میکنه
الان چند روزه پشت هم ساعت ده جلسه ساختمون میزارن... فراره این دختره مدیر جدید شه و شده. شماره همسرمو گرفتته از الان میخاد به هر بهونه زنگ بزنه
از وقتی این دختتترودیده اخلاقش فرق کرده
و کارمنده همسرم همیشع ساعت شیش و هفت میومد و الان چند روزه با ساعت کاریه دختره میاد ساعت نه و ده دختره آرایشگره مجبوره این شبا دیر بیاد
قبلا هم دختر شبش و هفت میومد دیگه با هم میان منظورمه
دلم نمیخاد شک کنم برام مهمم نیست
ولی خوب ته دل یه قر و فری میره