سلام بچه ها، من دهه شصتیم،فوق لیسانسم، کار دولتی برام نبود، کار شخصی دارم، الحمدالله خدا کمک کرد رو پای خودم وایستادم راه دور و سخت درس خوندم، یه شب خونه داداشم دعوت بودیم یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای شوهر آبجیم پاشده جو سخنرانیش گرفته میگه یک نفر تو زندگیش خیلی اشتباه کرد همه ساکت شدیم همه منتظر بودیم اون نفر کی بوده که اسم منو برد و ادامه داد که اشتباه کردی رشته بهتر قبول نشدی شغل دولتی نگرفتی حالا منو میگی دست و پاهام میلرزید خیلی تعجب کرده بودم از این برخوردش، همونطور که صدام میلرزید گفتم خداروشکر من راضیم از زندگیم، در جوابم گفت مجبوری که راضی باشی چون زمانو به عقب نمیتونی برگردونی، آخرشم به کنکوری های جمع گفت حواستون باشه که فلانی یعنی من درس عبرتتون باشه که مسیر خوب انتخاب کنید تا اشتباه نرید، اصلا خونوادمم از پشتم درنیومدن فقط وایستادن گوش دادن، منم پاشدم رفتم تو اتاق و گریه کردم و نفرینش کردم از اونشب دیگه سعی کردم نبینمش، حالم ازش بهم میخوره، الان یکسال که میگذره، من پدرمو 4 ساله که از دست دادم 😓 خدا رحمت کنه همه رفتگانتونو، اونشبم دقیقا شب پدر بود و دلمو بدجوری شکست، میتونست بهترین شب زندگیم باشه ولی این آدم کردش بدترین شب، مرحوم پدرم هیچ وقت منو منت نکرد که چرا استخدام دولتی نشدی یا هر چیزی، همیشه باهام مهربون بود اونوقت این آقا به خودش این جسارتو داد که این حرفارو بزنه
میگفتی خوبه خدا نیستی و اینجوری قضاوت میکنی و درس میدی شرایط اینگونه بوده دیگه خوبه حالا درس خوندی مستقلی والا مادهمه چی برامون مهیا بوده ولی هیچی نشدیم ما درس عبرتیم 😂😂نه شما که مستقل هستید و تحصیل کرده