2737
2739


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

صبح حدودساعتای4کم کم دردمث پریودمیگرفت خیلی کم بودتاساعت8همینطوری بودمادرشوهروخواهرشوهرمم خونه مابودن گفتن تازه اولشه تاشب اگه زایمان کنی خلاصه اینکه صبحانه خوردیم حدودساعتای 10میشدکه مادرشوهرم گفت بریم پیش ماما ببینیم چی میگه یک روزازوقت زایمانم هم گذشته بودرفتیم پیش ماماشکممونگاکردوضربان قلب دخترموچک کردگفت اماده زایمان بریدزایشگاه ولی من میخواستم هروقت دردم زیادشد برم به مادرشوهرم گفتم هروقت دردم زیادشدبعدبریم زایشگاه وخلاصه اینکه رفتیم خونه ودردمن همونطورخیلی کم بودحدودساعت2ظهرمن خوابم میومدرفتم تواتاق درازکشیدم که کیسه ابم پاره شدومن ازخواب پریدم خیلی ترسیده بودم فک میکردم الان توخونه زایمان میکنم سریع خواهرشوهرموصدازدم گفتم کیسه ابم پاره شداونم نگران شدرفت مادرشوصداکردوخیلی دستپاچه شده بودن مادرشوهرم گفت میبرمت پیش یه پیرزن که زایمان کنی واونموقه من بدترترسیدم زایمان توخونه اونم فقط ب این خاطر ک فک میکردبیمارستان پول میگیره شوهرمم خونه نبودگوشیمم خونه فراموش کرده بودم نمیتونستم شوهرموپیداکنم بهش بگم مادرت میخوادمنوببره پیش پیرزنه رفتیم خونه همون پیرزنه ولی خداروشکراون قبول نکردگفت ببرش بیمارستان سرتخت اول زایمان میکنه مادرشوهرم خیلی بهش اصرارکردکه همینجازایمان کنه ولی اون قبول نکردبعدمجبورشدمنوببره بیمارستان.بیمارستان دولتی امام علی زاهدان ک توشهرمابه کشتارگاه معروفه زاهدانیاخودشون میدونن...

2740

رفتیم بیمارستان اونجالباساموعوض کردم (اونجابیمارستان آموزشیه کلادانشجوهستن برای یادگیری)دانشجوهامیومدن معاینم میکردن ک روتخت دیدم رودستم به مایع لجنی دیدم نمیدونستم چیه ک یکی ازهمون دانشجوهاپرسیداون چیه رودستت بعدگفت واای بچه توشکم مادرش مدفوع کرده وزودبایدزایمان کنه تااونموقه۴سانت رحمم بازشده بودگفت بایدزودزایمان کنی وگرنه بچت میمیره کم کم دردم شدیدترمیشدوول میکردکه بردنم اتاق زایمان وکمکم کردن ساعت4:20 زایمان کردم شانس من دانشجویی ک بهم کمک کردخیلی دخترخوبی بودخوش اخلاق بودوهمسن خودم بودبرعکس بقیه ک فوق العاده بداخلاق بودن ب مریضافحش میدادن واصلارسیدگی نمیکردن...
دخترمواوردن روسینم گذاشتن تابهش شیربدم منم بهش شیردادم وهمراهیم مادرشوهرم اومدیه آبدارچی هم اونجابودکه همش میومدبه مادرشوهرم میگفت هدیه منوبده وآخرسرآبدارچیه ب مادرشوهرم گفت نمیدی مادرشوهرمم باهاش بحث کردکه وظیفتونه دولت بهتون حقوق میده میخواستم بهت پولی بدم ولی الان نمیدم وخلاصه اینکه خیلی باهم بحث کردن وآبدارچیه دروسط منوبچمونفرین میکردکه بمیریدسرطان رحم بگیری مادرشوهرمم بهم گفت من میرم بیرون هروقت رفتی بخش بعدمیام ومن اونجاتنهاموندم  وآبدارچیه توهمون اتاق ک منوبچم بودیم وایتکس اوردریخت که نظافت کنه من خیلی نگران بچم شدم ک چیزیش نشه ولی ازلج مادرشوهرم اینکاروکردحالاهی بمن میگفت دوروزپیش یه مریضیوکتک زدم ترسی ندارموفلان واخرخداروشکررفت..من منتظربودم یکی برام لباساموبیاره که ببرنم بخش یه پرستارهمونجابودبهم گفت توچراموندی اینجاهمراهیت کجاست چرالباساتونباورده گفتم رفته بیرون اون خانومه هم رفت بیرون ومادرشوهرموهرچی صدامیزده نبوده وزنه دلش ب حالم سوخت گفت توکه همراهی نداری چطوربااین لباساببرمت بخش ورفت برام لباس اوردگفت ایناروتنت کن ببرمت بخش ومنوبردبخش تایکساعت خبری ازهمراهیم نبودهم خیلی گشنم شده بودهم تشنه بچه هم شیرمیدادم بعدیکساعت خواهرشوهرم اومدگفتم لباساموبیاراونم رفت اوردلباساموعوض کردم بعدش مادرشوهرم اومدگفت غذای بیمارستانوبخورفردامرخص میشی وخودش رفت خواهرشوهرم ک یکسال ازم کوچیکتره باهام بود خلاصه اینکه روزبعدش مادرشوهرم بازاومدبرای ترخیص واماده شدم که شوهرم بیاددنبالم بریم مادرشوهرم تازه فهمیده بودبیمارستان دولتی رایگانه وچقد ذوق میکردبهم گفت اگه میدونستم رایگانه اصلا پیش پیرزنه نمیبردمت ازهمون اول اینجامیاوردمت وتاخونه به هزارنفرزنگ میزدوباخوشحالی میگفت بیمارستان رایگان بوده   الان یاداون دوران افتادم باری دیگه ازش متنفرشدم..

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز