این ماجرا مربوط میشه به زنو و شوهری از آشناهامون...پسره تو یه مراسم دختره رو میبینه و چشمش میگیرتش...و بعد اون هررر روز میرفته پیش پدره دختر برا خاستگاری...اما پدر دختر راضی نبود...چون خیلی پسره شر و پررو بود ازش خوشش نمیومد...دختره مثله دسته گل بود...خوشگلیش حد نداشت...آدم کنارش مینشست نمیتونست نگا از صورتش برداره...در این حد...خلاصه پسره اینقدر التماس میکنه و همش تو کوچه محل اقامتشون بسط میکنه ک کل فامیل و آشنا فهمیدن خاطر خواه اون دختر شده...بچه ها واقعااا خییلی به دختره اهمیت میداد...به خاطرش چندین بار کتک کاریم کرد...منکه شکی نداشتم عاشقه...گذشت و پدر دختر راضی شد...
ادامش رو پست بعد میگم نگید زیاده و فلان
