خیلی اعصابم داغونه چشمم به زور باز خواستم خودمو با قرص بکشم ولی گناه
یه امروز شوهرم خونه بود دیونم کرده سه سال ازدواج کردیم سر هر چی میش ظرفامو میشونه خونم هنوز بوی نویی میده ولی تمام وسایلام شکسته و تیک شده
همشم سر خانوادش
داداششش زنگ زده برو خونه مامان اینم گیر داد که بریم خونه مامانم منم گفتم موغذبم و خونریری شدید دارم ننیتونم بشینم باش فردا و یا پس فردا یه دفعه قاطی کرد زد جارو برقیمو شکوند هر سری من کوتاه اومدم به خانوادم حرفی نزدم تا ابروش نره ولی دیگ نمیکشم
به مادرم بگم همش مریض میش میگ حق با شوهرت
بابامم میگ برو دنبال زندگیت میدونم کسی کاری ازش نمیاد ولی خواستم درد دل کنم شاید کمی سبک بشم چون خیلی تنهام خیلی