با یکی از ماها ک دعواش میشه میره پیش بقیه خونواده از اون بد میگه همه رو نسبت ب اون شخص بد میکنه با بابام دعواش بشه انقد میاد بدش و ب من میگه میگه میگه منم بابام و مقصر میدونم
خلاصه بچه ها این وسط داداشم رااااحت در رفت همه چی سر من شکسته شد
آقا اصلا من دختر بد خونواده
تو که انقد پسرت و دوس داری سرش با همه دعوا میکنی انقد پیشش ارزش نداشتی یه کار برات انجام بده
همیشه من و خواهرم کاراش و انجام میدیم ولی همیشه داداشم و دوست داره
الانم از قصد با داداشم میگه میخنده بلند بلند
من تو اتاقم تا الان ناهار هم نخوردم
بعدم هی داره پیش بابام بدگویی میکنه
دیگ هرچی دلش خواست گف دلش خنک نشد میدونه بابام رو نماز حساسه
برگشته میگه آره نمازشم نمیخونه حجابم ک رعایت نمیکنه ارایش هم ک میکنه
خواستم دربیام از اتاق بگم چه قشنگ اون ماجراهارو ب نماز ربط دادی گفتم بیخیال
الان تا قبل از این همه شون باهم دعوا داشتن ها تا این ماجرا پیش اومد همه باهم خوب شدن
گفتم خدایا شکرت باعث شدم حداقل ارتباط اینا بهتر بشه