2777
2789
عنوان

رحم دو شاخ

| مشاهده متن کامل بحث + 263159 بازدید | 8460 پست
10 مهر دوباره رفتیم دکتر و اینبار که سونو رو انجام داد(سونوی شکمی) قلب جنین رو دیدیم و باز همه چیز نرمال گزارش شد. قرار شد که برای 12 آبان دوباره دکترم رو ببینم. و بعد اون برم غربال گری.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

من از ابتدای باردار ی فقط از مرغ بدم می اومد و به ترشی تمایل داشتم. تهوع زیادی نداشتم و از چیز دیگه ای هم بدم نمی اومد. سینه هام بزرگ و دردناک شده بودن و شکمم هم نسبت به ماه اولو دوم خیلی سفت و بزرگ بود. اما از حدود هفته 10 دیگه از مرغ بدم نمیومد. شکمم نرم شده بود و می شد اگه بخوام رو شکمم بخوابم. سینه هامم شل شد. این علائم رو به دکترم گفتم و ایشون گفت خدا رو شکر کن. نفخت تمام شده... به هرکس میگفتم می گفت خوش به حالت. ولی من همش به شوخی هرکی حالمو می پرسید میگفتم فکر نکنم از اولم نینی بوده.. توهم بود!
تا اینکه هشت آبان، چهارشنبه ای که قرار بود دقیقن چهارشنبه بعدش برم نسل امید برای غربال گری، یه لک قهوه ای کوچولو دیدم. از ابتدای بارداری من هیچ لک و خونریزی نداشتم. و این لک قهوه ای خیلی نگرانم کرد. با دکترم تماس گرفتم و اون گفت یه سونو کنترل انجام بدم تا ببینیم جنین قلبش میزنه یا نه.
با استرس زیاد رفیم برای سونو اما توی راه همسر اونقدر با من محکم حرف زد که حق نداری قبل از اینکه معلوم بشه چیزی شده ناراحت باشی که منم با خودم گفتم میریم صدای قلبشو میشنویم و میایم... با سرخوشی رو تخت دراز کشیدم و گفتم میخوام ضربان قلبشو بشنوم... و کلی هم با خانوم دکتر چونه زدم تا اجازه بده وقتی ضربانو دیدم شوهرم هم بیاد و ازش فیلم بگیره.... خلاصه اینکه سونوی 5 دقیقه ای دو تا 45 دقیقه طول کشید چون اون طفلک میخواست مطمئن شه که ضربانی نیست و بالاخره به من که از حدود 15 دقیق اول داشتم آروم اشک می ریختم گفت که ضربانی نمی بینه....
این خانوم دکتر یه چیزخیلی مهم هم به من گفت و اون اینکه مشکوکه به رحم دوشاخ. تا اون موقع من اصلن همچین چیزی به گوشم نخورده بود و خیلی نگران شدم. حتی از من پرسید که آیا راحت باردار شدم یا با کمک و من که گفتم با جلوگیری باردار شدم تعجب کرد و گفت که شاید هم اشتباه دیده و خلاصه گفت تا یک هفته صبر کنم و سر یک هفته سونو واژینال و اگه همچنان ضربانی نبود برم برای سقط...
اون شب برای من و همسر با حال خراب گذشت.... برای اینکه تو این غصه غرق نشیم همسر کباب خرید و رفتیم خونه یکی از دوستامون. قیافه منم که تابلو بود در حد مرگ گریه کردم... اون شب مادر اون دوستم هم خونه اونها بود. البته اینو بگم از اونجایی که این خانواده بسیار بسیار فهمیده هستند اصلن نپرسیدن که چی شده و به همین دلیل منم تونستم خودمو کنترل کنم... بلاخره شامو هر جوری بود خوردیم.. بعد شام همسری گفت که به دوستش قضیه رو گفته و این انگار مجوزی بود برای گریه کردن من... دست دوستمو گرفتم و بردمش تو اطاق پسرش و برگه ریپورت سونو رو دادم دستش.....
این قضیه رحم دوشاخ خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. با دکترم صحبت کردم و خیلی تو دلم شاکی بودم که چرا سونویی که برای چکاپ رفته بودم و دو تا سونویی که دکترم که فوق تخصص زنان بود تشخیص نداده بودن...
دکتر گفت که این مسئله در زمان جنینی و تقسیمات سلولی اولیه جنین اتفاق می افته و ربطی به آنچه من در طول زندگی کردم یا آنچه خوردم نداره... و گفت که مرگ جنین ربطی به دوشاخ بودن رحمم نداشته و حتمن به دلیل مشکلات کروموزومی هستش و یا همون عکسایی که برای دندون پزشکی گرفته بودم..
تازه اون موقع بود که با تحقیقاتی که کردم فهمیدم از بین رفتن ناگهانی علائم بارداری مثل تهوع اصلن خوب نیست و میتونه به معنی ختم رشد جنین باشه..
همسر نظرش این بود که برای انجام سقط بریم شیراز چون من شیرازی هستم و خونوادم هم اونجان و به دلیل کار همسر در شهری غیر از محل زندگی پدر و مادر هامون هستیم... تصمیم بر این شد که سه شنبه بریم شیراز.. رفتیم و چهارشنبه 15 بهمن من به بیمارستان شفا رفتم جایی که برای زایمان در آب در نظر گرفته بودم.. سونو واژینال رو پیش دکتر خیراندیش انجام دادم که شیرازی ها میدونن که چقدر معروفه. البته ایشون هم شکل رحم رو نرمال گزارش کردن و چیزی رو بهم گفتن که هم باعث حیرت و هم حسرتم شد واون اینکه دو جنین همسان یعنی در یک کیسه بارداری در رحم من بود... و هر دو البته در هشت هفته و شش روز ایست قلبی کرده بودند..
یادم رفت بگم که چه طور به مادرم خبر دادم... اون طفلک از اونجایی که من تو بارداری انار خیلی هوس میکردم یه جعبه انار برام دون کرده بود و توی راه که بودیم هی زنگ میزد و سفارش میکرد که مواظب باشیم ...و میگفت که برای نی نی اینو درست کردم و اون کار و کردم و....... خلاصه وقتی رسیدیم و مامان و بابا و خواهریم اومدن در رو باز کردن(خواهری میدونست) مادرم دست گذاشت رو شکم من و شروع کرد به قربون و صدقه رفتن و منم با خنده گفتم نی نی کجا بود؟؟؟ مامان گفت خوب کوچولوه بزرگ میشه دیگه.. منم گفتم نه بابا.. رفتش نموند.. پرسید یعنی چی؟؟؟؟ منم گفتم رفت پیش خدا قسمت نبود. مامان خیلی ناراحت شد ولی زود جمع و جورش کرد و گفت که طبیعیه و.... و دیگه جلو من اصلن ناراحتی نکرد.. ولی چند روز بعد خواهرم گفت که مامان هر شب تا 4 و 5 صبح تو اتاق خواهری مینشسته و با هم گریه می کردن...

بگذریم...
برای فردای اون روز یعنی پنج شنبه 16 آبان قرار شد که بستری بشم چون در حدود سه هفته بود که جنین های من رشد نداشتن و این اصلن خوب نبود که توی رحمم بیش از این بمونن.. یه سری آزمایش انجام دادم و قرار شد فرداش ساعت 8 صبح بیمارستان باشم. یه قرص سایکوتک بهم دادن که شب بذارم زیر زبونم و رفتم خونه. از زمانی که رسیدم خونه شروع کردم به خوردن هر آنچه موجب سقط میشه. زعفرون.. گلاب.. گل گاوزبان.. نبات.. خلاصه همه چیزایی که با تحقیقاتم بدست آورده بودم خوردم..شب هم ساعت 9 قرص رو گذاشتم زیر زبونم و دیگه چیزی نخوردم. ولی غیر از یه ذره لکه بینی هیچ علامتی از سقط نبود. صبح رفتیم بیمارستان. نمیدونم چون پنج شنبه بود اونقدر خلوت بود یا از شانس من بود... هیچ زائویی اون روز نیومد...
تو بخش زایمان بودم ولی قرار نبود مثل بقیه با بچه از اونجا برم....
لباسم رو عوض کردم و بعد از اینکه برام ملافه و پتوی تمیز آوردن دراز کشیدم. با خودم مجله برده بودم. مامایی که بالای سرم بود خیلی مهربون بود. سرمم رو خیلی آروم برام وصل کرد چون من خیلی می ترسیدم چون بار اولم بود...
برام آمپول فشار ریخت تو سرم و یه قرص واژینالم گذاشت. همسری مادرم رو با خودش برده بود بیرون چون اولش اجازه نداده بودن که همراه داشته باشم.. هم برای اینکه از اون فضا دور باشه و هم برای اینکه با بودنش دردی دوا نمیشد... من که اونجا بودم هر از گاهی خانومای باردار با شکمای گنده می اومدن که صدای قلب بچه هاشونو گوش کنن.. آخ که چقدر غصه خوردم اون روز... چه حسرتی تو وجودم بود وقتی صدای گرومب گرومب قلبشون میپیچید تو اتاق...
ماما هر یک ساعت و 45 دقیقه یه قرص واژینال برام میذاشت ولی من نه خون ریزی داشتم و نه درد.. آمپول فشار هم که تو سرمم میریخت.. حدودای 11 دکتر الهام شرکا که دکترم بود اومد و یه سری به من زد و بهم امید داد که بارداری بعدی موفقیت آمیز خواهد بود... خلاصه موقع تعویض شیفت شد و من که به مامای مهربونم عادت کرده بودم و دلم نمیخواست که بره غصه دار شدم.. مامای بعدی به جوونی اولی نبود و به نظرم به مهربونی اونم نبود.. ولی یکمی که گذشت دیدم اینم مهربونه خدا رو شکر. مادر و همسری اومدن و چون فقط من تو اتاق زایمان بودم ماما اجازه داد که هردو بیان پیشم.. بودن همسرم در کنارم خیلی خوب بود... یکمی که گذشت اونا رفتن و ماما منو معاینه کرد و گفت که اصلن پیشرفتی نداشتم.. با دکترم تماس گرفت وو آمپول فشار رو بیشتر کرد. و حالا هر از گاهی معاینه هم به این قضیه اضافه میشد که خیلی دردناک بود..
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792