چندروز پیش با دوستم حرف میزدم حدود ۱ساعتی شد دیدم شوهرم پیام میده بهم زنگ بزن ..قطع کردم زنگش زدم بدون حتی سلام گفتن شروع کرد دعوام کردن و فوش دادن ک باکی حرف میزنی ۱ساعته من لال شدم اصلا نمیدونم چطور گفتم با هیشکی و قطع کردم دیگه نمیتونستم حرفمو پس بگیرم بگم با دوستم گفتم یوقت نگه دروغ گفته..خلاصه من شوک شدم اونجوری گفتم که شاید خطا خراب بوده اینا الان بعد چند روز حرفش پیش اومد دیدم شوهرم پرینت خطمو گرفت ...
(صبرتنها کافی نبود..ریشه میخواست دوام آوردن در آن روزهای کذایی♡)
یه چیزایی نمیشه دیگه ...ما هم ولش کردیم گذاشتیم که نشه ... شاید بعدا شد یا شاید به جاش یه چیزای دیگه شد 🙂 نمیدونم ، ولی ای کاش می شد... ...۱۴۰۳/۳/۱۹🙃 فقط با من نمی شد؟! ... میشد ، ولی نخواست...
شمارش بالا اومد که یکساعت حرف زدم اونم گفت من مشکلی با دوستت دارم که دروغ گفتی؟کلی سرزنشم کرد و گفت من رو حرفات قسم میخوردم که تو هیچوقت بهم دروغ نمیگفتی الان فهمیدم چن ساله باکی زندگی کردم و..بخاطر یه چیز بی ارزش اعتمادو از دست دادم بهت منم چیزی نگفتم ..خیلی ناراحتم چیکارکنم بهم اعتماد داشت خیلی زیاددددد هرجایی میرفتم هرکاری میکردم سر همچین قضیه بیخودی اینطوری شد یکی بگه چی بگم بهش بگم شاید دستم خورده زنگ زده من حرف نزدم یا راستشو بگم؟؟
(صبرتنها کافی نبود..ریشه میخواست دوام آوردن در آن روزهای کذایی♡)
زندگی گاهی دم کردن چای با آلبالوست یا چیدن چند میوه ازدرخت که تورا به ماندن پیوند میدهدزندگی همین لحظه ایست که من تورا نفس میکشم برایت چای میریزم و تمام اندوه جهان را درآن حل میکنم
زندگی گاهی دم کردن چای با آلبالوست یا چیدن چند میوه ازدرخت که تورا به ماندن پیوند میدهدزندگی همین لحظه ایست که من تورا نفس میکشم برایت چای میریزم و تمام اندوه جهان را درآن حل میکنم