تاحالا شده صد باشید ولی طرف صفر براتون باشه؟منظورم دوستیه
شده پشیمون بشید از خوبیاتون؟؟
میدونید میخوام ی ماجرا بگم خلاصه خلاصه
من مدرسه که بودم شاگرد خوبی بودم ۱۹ به بالا بود معدلم و دانشگاهم دولتی روزانه
یه دوستی داشتم که اول ابتدایی میشناختمش تا ذبیرستان ولی از دبیرستان به بعد بیشتر شد رابطمون چون تا قبل تقسیم کلاس و رشته از بعضی کسایی که دورش بودند دور شدو منم توی کلاسی افتادم ک اون هم بود و من شاگرد خوب کلاس بودم واقعا میگما خلاصه هرروز به من نزدیک و نزدیکتر شد از تقلب دادن و کمک و یاد دادن تا توخونه که پشت تلفن باهم حرف میزدیم اوایل لذت میبردم چون دوس داشتم درس بخونیم و جلو بریم اما...
سال کنکور که شد من دولتی اوردم و ایشون زیاد رتبش جالب نشد کلا درسی قوی نبود بازیگوش بود اما بامن ک گشت معدلش بالا رفت منم رفتم دانشگاه اونم ی دانشگاه غیردولتی ، رابطمون پا برجا بود مخصوصا بعداز مرخصیام ی مسیر رو مرتب پیاده میرفتم (۱۵ دقیقه) شاید هفته ای سه بار که برم خونشون و باهم باشیم و بیشتر برای ترم ها ک امتحانات داشتیم خلاصه درسم درحال اتمام بود خواستگار داشتم قسمت نبود تااینکه ی مدت بعد
ایشون ب من یکیو معرفی کرد منم روشو زمین نزدم فقط نظرمو دادم و بعداز دیدار معرفی شد و خانواده ها همو دیدن (الانم همون شوهرمه) خلاصه خیلی چیزا فاکتور کردم شوهرم خانواده پرجمعیتی داره و پدرشوهرم کلا کمکی نمیکنه میگه خودشون و خداشون حالا وارد اینا نمیشم
من ازدواجم محضری و ساده بود و از اول هم ب دوستمم گفتم باید باشی خلاصه مراسمم بود و....
خب عروس تازه باشی دوست داری کنار همسرت باشی ی هفته من ازش خبر نگرفتم اونم همین طور و عزادار پسرخاله و بابابزرگشم بود یعنی اوج خوشحالیم غم اون بود نمیدونستم چکار کنم ناراحت بودم براش خلاصه تصمیم گرفتم سوم پسر خالش برم خونه خودشون ببینمش
رفتم دختر خاله مادرش و... بودن خلاصه اول گفت پشت سرت غیبتت کردم ک شوهر کردی و من یادت رفت منم دلم گرفت اما چبزی نگفتم چون عزادار بود اصلا سمتم نیومد تحویل نگرفت و با دخترا فامیلش حرف میزد حس تنهایی داشتم یجورایی انگار پشیمون شدم از رفتن ....
تا عید که رفت شمال خونه داداشش