غمگینم، بند بند وجودم درد میکنه، حال و روز خوبی ندارم و اوکی نیستم، توی اون صحنه از زندگیم که یکی دستش رو میذاره رو گردنش میگه به اینجام رسیده، من به فرق سرم رسیده، به پوست و خونم رسیده، به استخونهام رسیده، رفته تو وجودم، رو به اتمامم، چیزی از من باقی نمونده، بند بند وجودم فریاد میزنه از درد از خستگی و صدایی ازم درنمیاد.