دوسال پیش که من ۱۲ سالم بود داییم دنبال زن میگشت و رفت خاستگاری یه دختر ۱۳ ساله.....
اونام بله گفتن با افتخاررررر یعنی همجا رو پر کرده بودن دخترمون شوهر کرده....دختره هم از خدا خاسته خوشحال شاد و شنگول
تا وقتی که عقد کردن بعد عقد بدبختی های من شروع شد ..
میرفتیم خونه مامانبزرگ و بابابزرگم که داییم میشد بچشون همششش تیکه مینداختن همششش زندایی از تو یسال بزرگتره ترشیدی خجالت بکش تو چرا خاستگار نداری دخترای همسن تو دوتا بچه بغلشون.و.......
منم خیلیی بهم برمی خورد ولی چیزی نمیگفتم چون اگه میرفتم خونه مامانم بیچارم میکرد..
یبار یچیز خیلی بد گفت بهم بابابزرگم جلو همه خاله هام خونواده عروس و کلا هرکسی که فکر کنید منم آنقدر اصبانی شدم زدم تو دهنش .... خوب کاری هم کردم چون نمیدونید چه چیزایی به من میگفتن..
گریه کردم رفتم اتاق داشتم میترکیدمممم یعنیی ...
آنقدر هم بیشتر بود که نیومد حتی معذرت بخاد.. بیبینید چقدر پروووو
سال بعدش که زندایی شد ۱۴ سالش عروسی کردن و هنوزم دارن منو اذیت میکنن یعنی تنو بدنم میلرزه میخام برم خونشون تازه جالب اینجاست که زندایی هیچچچچ کاری بلد نیست یعنیی هیچیییییی
یبار داشت ظرف میشست زد ۴ تا بشقاب و ۳ تا استکان چینی و ۳ تا لیوان شیشه ای شکوند بهم هیچی نگفتن گفتن حالا پیش میاد ناراحت نباش و... حالا اگه من ۱ دونه ظرف بزنم بشکونم .... خدا اون روزو نیاره....
آنقدر بچه که میاد با پسر داییم که ۹ سالشه ماشین بازی میکنه بوق بوق میکنه توپ بازی و... اصلا مثل یه زن رفتار نمیکنه غذا بلد نیس بزاره وقتی مهمون میاد خونشون خودش میره اتاق مامانبزرگ باید راست و ریست کنه همچین یبار آشپزی کرد اونم ماهی یعنی نگم چه مزه..... میداد پره فلفل پره استخون بو .... میداد روغن همینجوری شناوررر و خوتون بفهمید وضعیتو دیگه...
جالب اینجاست هیچیم بهش نمیگن ولی من که همه کار بلدم انجام بدم یعنی هرچی که فکر کنید وقتی میرم خونشون غذا میزارم صدتا اشکال درمیارن یه تشکر هم نمیکنن ولی اگه اون گند هم بزنه به غذا دستت درد نکنه و به من میگن یاد بگیر و....