کاری باهام کرده که دیگه به سیم آخر زدم.
ازش متنفرم...
از محبت های الکیش...
از دلسوزی های ظاهریش...
از عقده ای بازی هاش...
سه روزه تمام رو تخت افتادم از شدت افسردگی حتی نمیتونم بلند شم به دخترم برسم.
نه حاضره رفتاراشو عوض کنه نه میزاره من برم گورمو گم کنم.
نه خودش حاضر به تغییر و نه میزاره دارو بخورم تا حداقل بتونم با زور همون دارو ها خودمو به خواب مرگ بزنم و کمتر زورگویی هاشو تحمل کنم.
سه روزه تمام دارم التماس میکنم بزار برم یه چند روز خونه پدرم شاید حال روحیم عوض شه اما مردک عقده ای میگه تا من نخوام جایی نمیری. هر وقت خودم تشخیص بدم لازمه بری میزارم اونم فقط برای یه روز... حالا حالا ها نه.
نمیفهمم چشه... چرا عذابم میده چرا میخواد با چشم خودش زجر کشیدن منو ببینه.
ازش متنفرم... متنفرم...
یه روز بالاخره برای همیشه ترکش میکنم.
امروز حتی قید دخترمو هم زدم.
به خدا گفتم اگه منو از این وضع نجات دادی دادی، ندادی پا رو مهر مادریم هم میزنم و به قیمت ندیدنش تا آخر عمرم از این زندگی میرم. هر کاری دلش میخواد بکنه دیگه ازش نمیترسم. فقط منتظر خوب شدن اوضاع میمونم تا بتونم برم برای همیشه و طلاقمو ازش بگیرم.