من قبلا جدا شدم و خیلی توی اون زندگی اذیت شدم و باهم نمیساختیم و مشکلات زیااااااد با این حال وابستگی خیلی زیادی به همسرم داشتم و جدایی برام یه پوست انداختن شدید بود. پیرم درومد.
فکر میکردم دنیا تموم شده هستش برای من ولی خیلی عجیب بود که خیلی زود با همسر فعلیم آشنا شدم و دقیقا یکسال بعد از جداییم ازدواج کردم. اصلا فکرشو نمیکردم. حتی خودم خجالت میکشیدم از بعضی اقوام که هنوزم توی احوال پرسی حال همسر اولمم از من میپرسیدن. خیلی زود بود انگار. ولی انگار یه هدیه از طرف خدا بود. مهربون. معصوم. مظلوم. الانم باردارم. ولی همش فکر میکنم این زندگی مال من نیست. به خودم میگم دل نبند. دل نبند. به هیچی دل نبند. همه چی از دستت میره. مگه اون زندگیت نبود؟ چی شد؟ الانم یا زندگیت خراب میشه یا یه چیز بد پیش میاد. یا خیلی پشت سر هم خواب مرگ همسرمو میبینم. خیلی از نبودش میترسم. روانشناس هم رفتم. تمرین های فکری داد که خودت رو سرگرم کن و این زندگی رو مال خودت بدون. کمک دیگه ای نکرد.