۶ ماهه عقد کردیم. مادر همسرم اول ازدواج اومد گفت پسرم خونه داره. اما فهمیدم نه خونه ای در کار نیست. فقط خود مادر شوهرم یه خونه مرکز استان داره که خالیه و شوهرم زمان مجردی میرفته اونجا. الانم هنوز میره اونجا و کلا دوس نداره بره توی جمع خونوادگی و هرموقع میریم خونه مامانش یه ربع که نشستیم میگه پاشو بریم. اواخر هفته میاد منو هم میبره خونه مرکز استان مادرش که کسی داخلش نیست. خودش به فکر تهیه کردن یه خونه هست اما جور نشده هنوز. الان مامانم مرتب هی میگه چرا به فکر نیستین چرا بلند میشی باهاش میری اونجا
بهش بگو من دیگه نمیام تا به فکر بیفته
از طرفی سال اولم بوده شوهرم وقتی یلدایی آوردن گفت نوروز هم عید اوله عیدی میاریم. نوروز شد فقط خودش گل و شیرینی آورد اما هیچکس یه لباس یا هدیه ای به عنوان عیدی بهم نداد. امروزم تولدمه هیچکس بهم تبریک هم نگفته چه برسه به اینکه هدیه بگیره.
منم اعصابم خورد شد گفتم یکم منو هم درک کن همش روی اعصابمی
شما باشین چیکار میکنین؟