همون حرفای همیشگی، حرفای تکراری مشاورا... از حالت اغماگونه جدا شد، به داروها اشاره کرد. تو یه پلاستیک مشکی گذاشتم کسی نباید چیزی بفهمه. سیاهی همه جا بد نیست.
- این یه بخش از درمانه و بخش مهمش امید به خدا و روحیهی توست.
داروهای شفادهندهی کذایی رو چپوندم تو کشوی عسلی:
- روحیه و امیدم که عالیه. مگه نمیبینی!!
چای ریخت، چای لیلا کجا؟ آب زیپوی حاجی کجا؟ با عطر بهارنارنج و گلمحمدی و عطر خاص خودش.
- حالا بهتری؟
- نه اصلاً خوب نیستم.
حاجی لیوان رو داد دستم، موند کنارم تا باز حال بَدم رو بسازه و سر و سامون بده. با حرفاش امید بیاره، انگیزه و لبخند.
میتونم پیشش نقاب بردارم، خودم باشم.
بعد چند دقیقه گفتم:
- حاجی دمت گرم، حالم خوب شد، همهچی رو به راهه. دلم نمیخواد کسی از این موضوع خبردار شه.
با کمری خمیده رفت.
هر وقت دیدی یکی رو رنجوندی ولی خودت بیشتر از اون داری رنج میبـری... بِدون که عاشقش شدی. اون تنها کسیه که شبها با فکرش خواب و روزها خوراک ندارم.
یه بار حاجی گفت:
- بهروز عشق لیلا رو برام توصیف کن!!
رفتم هپروت... به خوابهایی که میبینم، خوابهایی که کسی نباید بدونه:
- حاجی باید بخوابی، بخوام بگم حال این روزا چجوریه؟ باید یه خواب بعدازظهری رو یادت بیارم که وقتی بیدار میشی غروب شده و همه چراغا خاموشه و کسی تو خونه نیست. دلِ آدم هُری میریزه پایین... همون طور که لیلا رو میبینم دلم هُری میریزه پایین.
یادم نمیاد از کجا شروع شد، مثل اقیانوس یا آبشار... راه باز میکنه و میره. اونجایی که نمیتونی هیچ جوره از مغز و قلبت بندازیش بیرون، بدون شِکری رو خوردی که نباید میخوردیش.
وقتی برای اولین بار باهاش حرف زدم، فکر نمیکردم تبدیل به عزیزترین کَسِ زندگیم بشه.
خبرایِ نگران کنندهای از شیوع بیماری آنفولانزا در کشور به گوش میرسه.
اسفندیاری ناخنهای بلند و لاک زدهشو تو موهاش برد و با بیخیالی گفت:
- نگران نباشید آنفولانزا اینجا نمیرسه، اصلاً اینجا رو نقشهیِ کشور وجود نداره که آنفولانزا بهش راه پیدا کنه.
از این همه بیخیالی در تعجبم. فقط بلده گاه و بیگاه با لباسهای ناجور بیاد اتاقم... وقت و بیوقت.
#نویسنده_نجوا