2777

پارت_944 #

برای هشتگ "پارت_944" 1 مورد یافت شد.


پارت_944#  




بهروز


کارگر رو با چشمای سرخ و اعصاب داغون راهی خوابگاه کردم. توهین بی‌شرمانه‌ی اسفندیاری رو تاب نیاورده و اومده بود شکایت.


یه نظریه هست که میگه تو مسئول دردا و رنجایی هستی که به اطرافیانت میدی و احساسی که باعث شدی اطرافیات بخاطر تو داشته باشن؛ بهت برمیگرده و یقه خودتو میگیره... اسفندیاری حاصل رفتار خودخواهانه‌ی من با لیلا بود.


کاش آدما میدونستن با هر دیدار یه تکه از وجودمون رو با خودشون میبرن. دلم رو راضی کردم به دیدار گاه و بیگاه لیلا تو آشپزخانه.

فکر میکردم همه چیز تحت کنترله.

چه زمانی تک‌تک سلولهای بدنم به عطر وجودش خو گرفته بود؟


اون زن همه‌ی اون چیزی که یه مرد از این دنیا میخواد رو داره. بهش نمیرسم، اما غریبه‌ای میشم که برای همیشه دوستش داره.


مهدیاری‌ که حالا دیگه نمیتونم بغل بگیرمش و زل بزنم تو چشمای زیباش... و یه نفس عمیق از بوی بهشت بگیرم. مادرم می‌گفت نوزادا بوی بهشت میدن، چون از پیش خدا میان.


‏آدم بی‌دلِ‌خوش نه دلش میخواد بخوابه،

نه دلش میخواد بیدار بمونه، برنامه‌های زندگیم از هم پاشیده، همه فهمیدن که بی‌هدف تو کمپ میگردم... خسته و عاصی.

حق ندارم به محدوده‌ی لیلا برم. اسیر شدم، اسیر بدبختیام... بدبختیِ جدیدِ من لیلا بود.


پدرم دادستان بزرگی بود، انسانی عادل و پدری مهربان: بدیهایی که در حق آدما میکنی، یه روزی گره میشن تو زندگیت.

من در حق لیلا بدی کردم و بزرگترین گره زندگیم شده به دست آوردن دل اون.


حاجی شبا بهم سر میزنه، حوصله‌ی فیلمای آبکی رو‌ نداره، هر وقت میاد پیشم، یعنی فیلم اون‌ شب به دلش نَنِشسته.


- امیدوارم اگه قسمت نیست که تو زندگیم باشه، مِهرش تو دلم رنگ ببازه... این عشق من‌و پیر کرد.


ولی من کم نمیارم مگر زمانی که دلتنگ شَم... اون شب، دلم گرفته بود، دلتنگ مهدیار و‌ میثمم.


حاجی داروها رو دید.

وقت نشد پنهونش کنم، پیگیر شد و دست‌بردار نبود. منم همه‌چی رو براش تعریف کردم.

- برا همین عجله دارم اینجا رو سرو و سامون بدم باید برگردم.


چند لحظه‌ای مات و گنگ نگاهم کرد. بندبند وجودش متلاشی شد، چشماش به خون نشست. زود خودش رو جمع و جور کرد و نفسی عمیق کشید و دستی به چشمای تَرش:

- بهروز جان خدا وقتی دردی میده به همراهش درمونی هم هست.




#نویسنده_نجوا

#

داغ ترین های تاپیک های امروز