- ب...بله... درسته... من... من یه معذرت... خواهی به همه بِـ... بدهکارم.
- خُـب؟
رئیس دستبردار نیست.
- خب... خب... بابت یه سری حرفا باید از همه... یعنی منو ببخشید که...
حاجی پدری کرد و نذاشت زیاد سنگ رو یخ بشه، پادرمیانی کرد.
- خوبه دخترم، خدا ببخشه... غذا از دهن افتاد بفرمایید نهار.
صدای پچپچ بلند شد. صورت دکتر بیشتر از این جایی برای کبودی و قرمزی نداشت. میتونم از اون فاصله صدای بههم خوردن دندوناش و حرارت خشمش رو بفهمم و حس کنم.
از کابینت بشقاب طرح گل سرخی که از مهمونیای مخصوص کشمیری جا مونده، یکی برداشته و شستم. بشقاب پر از غذا رو دادم دستش... بدون تشکر و یا حتی نگاهی گفت:
- ماست و خیارشور رو هم خودت بیار بذار روی میز.
رفت و کنار اسماعیلی و حاجی و چند تا از نگهبانایی که قرار بود به زودی بازنشست بشن، نشست.
یه ماست و چند تا خیارشور تو بشقابی گذاشته و بردم براش... حاجی و بقیه سلامی دادن. سلامی سرسری کردم و بدون نگاه به کسی برگشتم آشپزخونه.
- یه دستمال تمیز بیار، زیر بشقابم رو تمیز کن.
قدم رفته رو برگشتم. با قاشق میز رو نشون داد:
- اینجا رو میگم، غیرقابل تحمله، تمیزش کن.
نیشخند کثیفی زد تا بیشتر بسوزم. تو نگاهش جشنی به پا بود دیدنی. فکر میکنه بالاخره تونسته منو بِشکنه.
نگاهی به میز انداختم، تمیز بود و برق میزد.
صدای بلقیس بلند شد:
- عقدهایِ بیخاصیت.
- باشه، تمیزش میکنم.
قطرات عرق روی تیغهی کمرم بازی گرفته بودن. با دستمالی از کنار بلقیس رد شدم.
با حرص مشتی به بازوم زد:
- از این ادا و اطوارش مشخصه برا اسماعیلی دندون تیز کرده. غلط کرده تو نرو، بذار یکی از دخترا میز رو دستمال بکشه.
برام مهم نیست کی برای کی دندون تیز کرده... این دختره زرنگ و زخمخورده است، میترسم آمارمو دربیاره و بدبختتر از اینی که هستم بشم. البته بعید میدونم شاهدختی که همه میشناسن، تو قصر مجلل و لباسای زیبا و موی آنچنانی و آرایش و جواهرات سلطنتی با اسکورت و ماشینای مدل بالا کجا و من لاغر تو یه پالتو رنگ و رورفته و چشمای گود افتاده با یه بچه به کمر کجا؟
بیتوجه به حرفای بلقیس، رفتم سر میزشون، سکوتی آزاردهنده و نگاههایِ زخم روی نمک... اسماعیلی بُغ کرده، همه تو غذاخوری برگشتن و دارن نگاهم میکنن.
#نویسنده_نجوا