2777

پارت_940 #

برای هشتگ "پارت_940" 1 مورد یافت شد.


پارت_940#  




پشت سرش خانم اسفندیاری که حالا مدل موهاش و آرایش‌شو عوض کرده و یه بلوز پشمی خوشرنگ به تن داشت وارد شد.


- این چیه؟ من تو اینا غذا نمی‌خورم، بشقاب ندارین؟


با دیدنم، صورتش چین افتاد و لباش رو نازک کرد. سنگینی نگاه منتظر دیگران، رو شونه‌هام سنگینی کرد.

- چرا ماتت برده، پرسیدم بشقاب‌ ندارین؟


- داریم، براتون میارم.


- اوکی، حتماً تمیز بشورش ظرفشورِ نمونه.


توبه‌ی گرگ مرگه، اسماعیلی که دید دکتر جدیدش آدم‌بشو نیست. کف دستاش‌ رو‌ چندباری به هم زد، همه ساکت شدن.


- خانوما و اقایون، ما یه تازه وارد داریم تو جَمعمون.


دکتر از من غافل شد و با خنده‌ای کش‌ اومده و ذوق سرریزی، رفت سمت رئیس.


- خانم دکتر اسفندیاری.


با دست نشونش‌ داد. دکتر خودش رو به اسماعیلی نزدیکتر کرد. چراغ سبز واضحی که در همان ساعات اولیه،‌ روشنش کرد و به پرو‌پای رئیس پیچید.

همه سینی به دست، نشسته و ایستاده داشتن اون دو تا رو تماشا میکردن.


- سلام... من شهلا اسفندیاری هستم، دکتر جدید اینجا.


اسماعیلی ازش فاصله گرفت. اهل این برنامه‌ها نبود که از تماسی لذت ببره و سوءاستفاده کنه.

نجمه می‌گفت یه تنه دل همه‌ی دخترای کمپ رو برده. با اینکه به قول حاجی لاغر مردنی بود ولی چشمای جذاب و نگاه خاصی داشت.

بلقیس هم درجوابشون میگفت مهدیارم چاق بشه با قد و بالایی که داره، دل می‌بره از همه... با نجمه سر این چیزا کَل‌کَل می‌کنن، مادر بزرگ‌های الکی‌ خوش.


نگاه از اسماعیلی گرفتم‌. حواسم رفت پی حرفای اسفندیاری، داره از خودش میگه.

صدای نازی داره... عشوه‌های خرکی هم کنارش، دیگه دیدن داشت.


- ایشون می‌خوان به خاطر یه سوءتفاهمی که اول صبحی تو‌ درمانگاه پیش اومد، از همه‌ی شما عزیزان معذرت‌خواهی کنن.


اسفندیاری مثل یه کوه، ریزش‌ کرد.

از اون دختر شاد یه دقیقه‌ای پیش چیزی نموند... صورتش سرخ شد و دل منم خُنک. با دهن باز به اسماعیلی چشم دوخت. به قول مریم خدابیامرز انگار تازه ویندوزش بالا اومد که چه خبره!!

#نویسنده_نجوا

داغ ترین های تاپیک های امروز