به قول ترمه؛ هیچ چیز به پایِ خوشقلبی نمیرسه. تا میتونی با همه به مهربونی و احترام رفتار کن... تو آیندهی این کشوری، با مهربونی میتونی تو دلها جا باز کنی.
حرفای ترمه، یادش بهخیر... خیلی وقته دیگه یادی از گذشته نمیکنم. انگار تو زندگیم فقط مهدیار رو دارم. کسایی که از گذشته آسیب دیدن، خیلی صادق هستن. دیگه به کسی احتیاج ندارم. خودم و پسرم برای هم کافی هستیم.
- لطيف باش، اجازه نده اين دنيا دلت رو خشن كنه... نذار درد تو وجودت نفرت بِزاد، اجازه نده تلخیا، شيرينى وجودت را بدزدن.
حرفای خوبی میزد... از امید و آینده.
آیندهی کشوری با شاهدختی من... همیشه آرزوها نباید رنگ واقعیت بگیرن که!! در حد آرزو میمونن و آروم آروم از صفحهی ذهن و دلت محو میشن.
ناخنهای بلند مهدیار که تو پوست تنم نشست، آخم رو بلند کرد و لبخند رو به لبام چسبوند. نگاهم کرد و خندید.
ترمه... کدوم گوشهی دنیا بود و من کجا؟
روزگارِ ما، انقد تند چرخید که من از چرخ و فلکش افتادم زمین و ازشون جا موندم.
مهدیار کمکم غرق خواب شد.
موهامو باز کرده و ریختم رو بالش... بلند شدن. با لمسِشون یاد روزی افتادم که موهایِ بلندم رو از ته تراشیدن، خواه ناخواه دندونام رو هم سابیده شد. دل چرکینم از روزگار...
فکر نمیکردم با اون شرایط سه روز هم دووم بیارم، اما حالا.... با وجود یه بچه، مو که سهله جونم رو میدم تا آسیبی بهش نرسه.
تا ظهر کنار مهدیار خوابیدم...
- ساعت خواب، گفتم که اینجا جون میده برای خوابیدن... اما دیگه نه انقد! نهار رو میکشیم، پاشو دیگه... پاشو به این بچه شیر بده و زود بیا پیشمون.
با استرس نگاهم رو تو انباری چرخوندم.
- باشه... الان میام.
کنارِ یکی از آشپزا وایسادم و سینیها رو یکی یکی میدم به آشپز و اونم برنج میریزه و میده دست یکی دیگه تا خورشت بریزه رو برنج... یکی از زنا هم یه وَرِ سینی، ماست و خیارشور میذاشت. تقسیم کار رو بلقیس میکرد، بینقص و مرتب.
اون سینی دست به دست میشد تا برسه به دست یکی که تو صف ایستاده. با دیدنم سلام و خسته نباشید خانوم دکتر گفتنا بالا گرفت، احوال مهدیار رو میپرسن. محبت، بهترین دارو برای قلبهای شکسته است.
یکی از آشپزا با دستمالی که به مچش بسته عرق پیشونیش رو گرفت و با خنده و شوخی گفت:
- خانوم دکتر شما که اینجا باشی دیگه کسی ما رو نمیبینه ها.
با سلام و خسته نباشید اسماعیلی، همه صاف وایسادن و جوابش رو دادن.
#نویسنده_نجوا