2777

پارت_938 #

برای هشتگ "پارت_938" 1 مورد یافت شد.


پارت_938#  




اسماعیلی سرشو بالا گرفت و با نگاه عاقل اندرسفیه من و حاجی روبه‌رو شد. نگاه خاص‌شو رو‌ صورتم چرخوند.

نگاه بی‌تفاوت من چیزی یادش آورد. رو به سمت اسفندیاری کرد:

- راستی هر کی در مورد خانومای این کمپ مخصوصاً خانوم دکتر محمد چیزی بهتون گفته، همه‌ش دروغ بوده.


دستی به کمر گرفت:

- اگه پیداش کنم، حتماً تنبیه سختی در انتظارشه.


- خانم‌محمد شمام بفرمائید سر کارتون.


زدم به سیم آخر، هر چی بلد بود بارم کرد و حالا... برم!! به همین راحتی!

- این خانم به من و دیگران خیلی توهین کردن، باید بیان و از همه عذرخواهی کنن.


ابروهای مداد کشیده‌ی اسفندیاری جایی برای بالا رفتن نداشت.

اسماعیلی انگار منتظر یه جرقه بود، دست برد پشت گردنش و رو کرد سمت دکترِ مات و خشمگین.


- ایشون راست میگن، شما یه کار مهمتر دارین که امروز باید انجام بدین... موقع نهار تو غذاخوری بهتون میگم.


- چه... چه کاری آخه؟


جوابی نشنید.

با حاجی که رضایت از قیافه‌اش میباره و لبخند به لب داره خداحافظی کردم و از کنار اسماعیلی و اسفندیاری رد شده و زدم بیرون.


مهدیار گریه و زاری میکنه و شیر نمیخوره. بلقیس بُردمون انباری که بغل آشپزخونه بود. پر از گونی برنج و ماکارونی و چای و رب... چند تا یخچال بزرگ کنار هم که توشون پر از خوراکی بود.


- لیلا اینجا ساکت و آرومه، من خودم هر وقت بخوام راحت و بدون هیچ سروصدایی یه کم بخوابم... میام اینجا.


دستمو گرفت و برد پشت یخچال‌ها.

- اینجا رو این تخت، شیرش بده و تخت بگیر بخواب.


هوایِ خیلی عالی داشت، مثل هوای درمانگاه. بویِ موادغذایی میاد، بوی زندگی... پالتو و پوتین‌هامو درآورده و مشغول بدقلقی مهدیار شدم.

رو زانوهام‌ نشوندمش و به صورتش نگاه کردم، پسرم خندید، روزبه‌روز بیشتر شبیه سعید میشه.


کنار هم‌ رو تخت، اون شیر میخورد و من تو افکار وول می‌خوردم.

دکتر اسفندیاری یه عقده‌ای به تمام معنا بود. چرا آنقدر ازم بدش میاد؟ کی این همه اطلاعات هنوز از راه نرسیده، از من و کمپ بهش داده؟ به احدی شک دارم، با سرخ و سفید شُدناش، خودش رو لو داد.

اسماعیلی چه خوش‌‌قلب شد یِهو!! می‌تونه با خوش‌ قلبی، این اسب چموش رو رام کنه؟


#نویسنده_نجوا


داغ ترین های تاپیک های امروز