اسماعیلی سرشو بالا گرفت و با نگاه عاقل اندرسفیه من و حاجی روبهرو شد. نگاه خاصشو رو صورتم چرخوند.
نگاه بیتفاوت من چیزی یادش آورد. رو به سمت اسفندیاری کرد:
- راستی هر کی در مورد خانومای این کمپ مخصوصاً خانوم دکتر محمد چیزی بهتون گفته، همهش دروغ بوده.
دستی به کمر گرفت:
- اگه پیداش کنم، حتماً تنبیه سختی در انتظارشه.
- خانممحمد شمام بفرمائید سر کارتون.
زدم به سیم آخر، هر چی بلد بود بارم کرد و حالا... برم!! به همین راحتی!
- این خانم به من و دیگران خیلی توهین کردن، باید بیان و از همه عذرخواهی کنن.
ابروهای مداد کشیدهی اسفندیاری جایی برای بالا رفتن نداشت.
اسماعیلی انگار منتظر یه جرقه بود، دست برد پشت گردنش و رو کرد سمت دکترِ مات و خشمگین.
- ایشون راست میگن، شما یه کار مهمتر دارین که امروز باید انجام بدین... موقع نهار تو غذاخوری بهتون میگم.
- چه... چه کاری آخه؟
جوابی نشنید.
با حاجی که رضایت از قیافهاش میباره و لبخند به لب داره خداحافظی کردم و از کنار اسماعیلی و اسفندیاری رد شده و زدم بیرون.
مهدیار گریه و زاری میکنه و شیر نمیخوره. بلقیس بُردمون انباری که بغل آشپزخونه بود. پر از گونی برنج و ماکارونی و چای و رب... چند تا یخچال بزرگ کنار هم که توشون پر از خوراکی بود.
- لیلا اینجا ساکت و آرومه، من خودم هر وقت بخوام راحت و بدون هیچ سروصدایی یه کم بخوابم... میام اینجا.
دستمو گرفت و برد پشت یخچالها.
- اینجا رو این تخت، شیرش بده و تخت بگیر بخواب.
هوایِ خیلی عالی داشت، مثل هوای درمانگاه. بویِ موادغذایی میاد، بوی زندگی... پالتو و پوتینهامو درآورده و مشغول بدقلقی مهدیار شدم.
رو زانوهام نشوندمش و به صورتش نگاه کردم، پسرم خندید، روزبهروز بیشتر شبیه سعید میشه.
کنار هم رو تخت، اون شیر میخورد و من تو افکار وول میخوردم.
دکتر اسفندیاری یه عقدهای به تمام معنا بود. چرا آنقدر ازم بدش میاد؟ کی این همه اطلاعات هنوز از راه نرسیده، از من و کمپ بهش داده؟ به احدی شک دارم، با سرخ و سفید شُدناش، خودش رو لو داد.
اسماعیلی چه خوشقلب شد یِهو!! میتونه با خوش قلبی، این اسب چموش رو رام کنه؟
#نویسنده_نجوا