حاجی از این همه بیحیاییِ به اصطلاح خانوم دکتر مثل لبو سرخ شده بود.
- لااقل از حاجی خجالت بکشید.
قدمی به گوشهی اتاق برداشتم و حالا منم که نظارهگر جر و بحث اون دو تا بودم.
- خداروشکر قطار نرفته و هنوز تو ایستگاهه.
برگشت و تو اتاق خواب رو دید زد:
- شمام هنوز چمدوناتون رو باز نکردین بفرمائید تشریف ببرید... آدمی با وضعیت شما به درد اینجا نمیخوره، شما اخراجید خانوم اسفندیاری.
رنگ به صورت اسفندیاری نموند، از اون ابهت پوشالی دیگه چیزی دیده نشد... از پشت میز جست زد و دنبال اسماعیلی رفت. مستأصل و نگران...
صداشون از راهروی درمانگاه میاد، واضح... شاید به پای اسماعیلی افتاده، نرفتم تا تحقیرش رو نبینم، من مثل اون نبودم.
حاجی با مشت روی میز کوبید و بلند شد و اومد کنارم:
- همهی این اَلمشنگهها از گور من بیپدر بلند میشه.
راست میگه، من و اسماعیلی هم تو این المشنگه شریکیم. منی که مجبور به ترک خونهی کوچیکی که تو خیالاتم کنار دریاچه بنا کردم، شدم.
- خواهش میکنم، این چه کاریه؟ به خدا من به این کار احتیاج دارم، فقط... فقط خواستم زیاد پُررو نشن و بفهمن اینجا رئیس کیه...؟
هر دو برگشتن اتاق معاینه. از اون دختر مغرور و گندهدماغ، رنگی پریده و مَلولی بیش نمونده.
- باشه، به روی چشم، دیگه بهشون نمیگم بدکاره... من به این کار احتیاج دارم، ازتون خواهش میکنم، بهزمین و زمان بدهی دارم وگرنه دیوونه نیستم که بیام یه همچین جایی!
مگه اینجا چقدر حقوق میدن که بتونی بِدهیهایی که به زمین و زمان داری رو بدی؟ من که یک پاپاسی ندیدم!
- خانم اسفندیاری مهم نیست چه قدر تحصیل کردهای، دکتری، چه قیافهای داری؟ نحوهی رفتارت با دیگران همه چیز رو راجع به شما میگه...
تو دل نالیدم: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیگیره؟
چهرهیِ اسفندیاری با شنیدن این حرفا تو هم رفت. دلش به حال دکتر تازه به دوران رسیده سوخته، از نرمی صدا و رفتارش مشخص بود. لحظهای مهر از پشت عصبانیتش، سر باز زد.
اسماعیلی دست تو جیب پالتوی شیک و گرونقیمتش کرد و از بالا نگاهی به دکتر نادم انداخت.
- باشه یه فرصت بهتون میدم؛ ولی فعلاً استخدامی تو کار نیست، دو ماه قراردادی کار کنید. اگه از کارتون راضی بودم، شاید استخدام بشید، قول نمیدم.