درِ درمانگاه باز شد و یکی از زنان اومد تو، سلامی داد:
- خانوم دکتر پسرت داره گریه میکنه، بلقیس خانوم گفتن بیا شیرش بده.
- ممنون، تو برو من الان میام.
بوی سیگار تو اتاق پخش شد.
پنجره رو باز کرد و خاکستر سیگار رو ریخت بیرون:
- انگار اینجا صاحب نداره، مثل گاو سرشونو میندازن میان تو...
دیگه تحمل این نو کیسه برام ممکن نیست.
- کجــا؟ اول اون کارایی رو که گفتم میکنی بعد میری، فهمیدی!!
لبان لرزانم بهم دوخته شد. اکسیژنی برای نفس کشیدن نداشتم. دلیل خلقت بعضی از آدمها هنوز برام مجهول مونده.
صدای احدی تو سرم چرخ میخوره.
- خانوم متاسفانه منم مثل شما وقتی دکتر رو برای اولین بار دیدم، بهش توهین کرده و خواستم تحقیرش کنم... اما بعداً فهمیدم که اون خیلی بزرگتر از این حرفاست که بخواد تحقیر بشه.
میخواد تاوان فضولیاش رو تسویه کنه.
این چه ژن معیوبیه که تو بعضی از ما زنها هست که نمیشه نخود تو دهنشون خیس بخوره؟ اون از ترمه این از فرناز.
برگشت سمت اسماعیلی:
- من برمیگردم دفتر، دیگه حوصلهی این حرفا و توهینا رو ندارم، نمیدونم دکتر محمد چه جوری اخلاق گند اینو تحمل میکنه؟ نوبری به خدا.
رفت، میدونم یه ساعت دیگه میاد برای آبغوره گرفتن و عذرخواهی.
اسفندیاری پُکی به سیگارش زد و اَدای احدی رو در آورد و زیر لب نجوا کرد:
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه... تو چرا اون وسط وایسادی؟ برو کارایی رو که گفتم مو به مو انجام بده.
سرمو به طرفِ پنجره برگردوندم تا کسی صورت سرخمو نبینه، انقدر دندونامو رو هم فشار دادم که سردرد گرفتم.
- مثل اینکه اینجا رو با جای دیگه اشتباه گرفتین؟ اجازه نمیدم با نیروهای من این طور بیادبانه رفتار کنید.
اسماعیلی بود، کنارم...
روبهروی اسفندیاریِ مات که حالا سیگار بین انگشتاش دود میشد، ایستاد.
حیرت زده نیمنگاهی بهش انداختم. تا حالا آنقدر اخمو و عصبانی ندیدمش. نگاهی سرخ و عصبی....
- از وقتی قدم به اینجا گذاشتین، فقط توهین ازتون شنیدیم و دیدیم، دیگه بسه.