سرخ از جوابم، دندون رو هم سابید و پرههای بینیش باز شد، درحد انفجار.
- باید هم اینطور شعار بدی خانوم دکتر قلابی، برو اون پوتینایی که احدی آورده رو واکس بزن... بعدش اتاقم رو مرتب کن و اینجا رو هم تِی بکش.
یک لایه اشک مَردمک چشمام رو پوشوند.
یک دست نامرئی درحال خفه کردنم بود.
فولاد آب دیده شدم... با حرف هر ننهقمری عصیان نمیکنم. ولی دلیل این همه نفرت رو نمیفهمیدم!!
قدمی عقب رفتم تا برم بیرون.
- نشنیدم چَشم خانوم دکتر گفته باشی!!
برگشتم و با حرص نفسی بیرون داده و خواستم چیزی بگم که حاجی نذاشت.
دست بالا برد و بلند شد.
- خانوم لطفاً رعایت کنید، ایشون واقعا برا بیمارا و بهداشت کمپ، کم نذاشتن. برای همه وقت داشت، هیچوقت... هیچوقت کسی رو دست خالی راهی نکرد، حتی شده با یه لبخند و یه احوالپرسی ساده... تا به حال ندیدم به کسی زخم بزنه، تحقیر کنه، به قول خودش دَرمون بود نه درد.
موهاش رو پشت گوشش سُروند.
- شما چرا کُفری شدی؟
با دست نشونم داد:
- مشخص نیست چیکاره هست و اون بچه رو از کجا آورده؟
به احدی اشاره زد:
- شنیدم بچه رو تو معدن پس انداخته، این زن ارزشِ دفاع کردن نداره.
نگاهم مثل اشعه درون احدی رو شکافت. میدونه چشم دوختم تو صورتش، سربلند نمیکنه. با انگشت منو نشون همه داد و تقریباً داد زد:
- اون حتی یه مدرک شناسایی از خودش نداره تا بفهمیم واقعاً دکتره یا نه؟
اومد جلو و پروندهمو لوله کرد و کوبوند به بازوم:
- انقدر بدم میاد از این دکتر قلابیا؛ کلاس کار ما رو میارن پایین، لاغر مُردنی.
شیردادن و تغذیهی کم، گونههام رو بیرون داده. دیوانه، به چه چیز من حسادت میکنه؟ حماقتش رو فریاد میزد... حقیر بود، دلم به حالش سوخت.
- حالا میتونی بری.
این اجبار من بود، اجباری برای تحمل.
ترسیدم و لالمونی گرفتم، اگه منو بشناسه چی؟
- این سینی رو هم ببر، کرههاش آب شده و چای سرد... ببر یه تازهش رو بیار.
سینی رو برداشتم. زیر نگاههای همه، احدی نایی برای نفس کشیدن نداشت... دخترک فضول.
حاجی همراه من بلند شد، از اسماعیلی خبری نبود. انگار فقط برای چزوندن من زبون داشت.
در مقابل کسی که منتظر افتادنم بود، باید بایستم... نباید بیفتم.