قلپی از چای نوشید و با دستمال کنار لباشو تمیز کرد.
- خانم دکتر برای همه زنا و مردای اینجا که پرونده باز میکنه، برای اینکه بشناسَتِشون یکی از اخلاقای مشخص یا تیکای رفتاری اونا رو مینوشت.
نگاهش رو قفل نگاهم کرد.
- چه کار احمقانهای، برای همین تو پزشک بودنِ شما باید شک کرد.
خدا بخیر کنه، پیله کرده و دستبردار نیست.
- اگه دقت کنید گوشهی هر پرونده نام و فامیلی بیمار رو نوشتم، این اسامی هم محض مزاح بود که با بیمارا صمیمی بشم و به هم اعتماد کنیم.
- این خط خودتونه؟ واقعاً عالیه اگه اینطور باشه...
شلوار جین تنگی پاش کرده، با پوتینای پاشنهبلند و شیک. حواسم رفت سمت پوتینهای کهنه و سربازی خودم.
- خُب این از پروندهها...
ابرویی بالا داد، نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت:
- راستی دکترا با هر پاپَتی صمیمی نمیشن، یادت باشه.
چه پند و اندرزهای حکیمانهای!
بیمارا و دوستای من پاپتی نیستن، پاپتی اون تازه به دوران رسیدهای هست که نیومده به چشم بدکاره به همه نگاه میکنه.
از گوشهی چشم میبینمش. چشم ازم برنمیداره، فقط یه لحظه بود. انگار کسی گردنم رو گرفت و برگشتم سمتش.
نگامون تو هم یکی شد. ناراحت بود.. غم داشت. از من یا دکتر جدید یا خودش؟
بیشک دیوونه شدم.
انگار قرنها با آن اسماعیلی مغرور و خودخواه فاصله داشت. با حرص نفسش رو فوت کرد.
- اینجا برا دو تا از اینزنای بدکاره پروندهی بارداری تشکیل دادی، درسته؟
دستم مشت شد تا عصبانیتم خالی بشه، فایده نداره... آب نداشتهی دهنم رو قورت دادم و نگاهم رفت سمت حاجی. حرمت هیچکس رو نگه نمیداره، از کوزه همان برون تراود که در اوست.
حاجی به سختی خودش رو کنترل میکنه، مثل اسماعیلی.
احدی سربهزیرتر شد. رسماً به هر دومون توهین کرد.
- بله درسته، البته خانم دکتر اینجا به نوعی کانون اصلاح بود. یکیشون ۸ ماه و اون یکی ۷ ماهه بارداره... من نمیدونم اونا چیکاره بودن؟ چه گذشتهای داشتن؟ اما اینو خوب میدونم که به زودی مادر میشن.
ابروهای نازک و رنگ شدهاش رو بالا داد و پوزخندی زد:
- حق داری ازشون دفاع کنی. خودت یکی از اونایی دیگه... با یه بچه که معلوم نیست