#داستان_برهیچ_دلی_مباد ♥️💔
فصل دوم
#قسمت_سی ام _ بخش نهم
می دونم روزای بدی رو گذروندین ؛ توی این مدت هم واقعا یار و یاور ما بودین ؛ تنهامون نذاشتین کمتر آدمی پیدا میشه که اینطور فداکار باشه و وقتشو برای دیگران بزاره ؛ من یکی که واقعا برای نجات غزل تا ابد مدیون شما هستم ؛ گفت : تو رو خدا نفرمایید من کار مهمی نکردم ولی از ته قلبم نمی خواستم غزل خانم به سرنوشت مهتاب دچار بشه ؛
مامان گفت : من دیشب می خواستم چیزایی که اونا برامون آورده بودن رو پس بفرستم ولی حسین نذاشت به نظر شما بهتر نیست زودتر اینا رو بهشون بدم که قال قضیه کنده بشه ؟ گفت : هنوز پس ندادین ؟ گفت : نه باباش نمی زاره ؛ گفت : ای بابا ؛ ممکنه همینو بهانه کنن و دوباره بیان در این خونه و دست کمش اینه که اعصابتون رو خُرد می کنن ؛مامان گفت : آره به خدا با این همه ثروت بازم می دونم که سر همین مکافات درست میشه ؛ علی گفت : قبل از اینکه مهتاب اون اتفاق براش بیفته به من می گفت : علی اینا دزدن ؛ من دارم می ببینم که چطور زد و بند می کنن؛ مگه میشه هر روز یک ملک تازه یک ویلا توی شمال و کیش بخرن ؛
ناهید# _گلکار
@nahid_golkar
#داستان_برهیچ_دلی_مباد ♥️💔
فصل دوم
#قسمت_سی ام _ بخش دهم
اینا مرتب از خریدن حرف می زدنن این پولا همش حرومه و من نمی تونم تحمل کنم ؛ زمانی که مهتاب ازدواج کرد اینا یک آدم معمولی بودن که فقط با اسم آقا یحیی خودشون رو توی رژیم جا می زدن ؛ اون زمان مهتاب می گفت مدام حاجی با یحیی دعوا می کردن ولی وقتی مهتاب از سجاد می پرسید انکار می کرد و می گفت تو خیالاتی شدی ؛ می دونین اینا مثل یک سگ بودن که با تغذیه ی مال مردم و راندخواری گرگ شدن و حالا دیگه کسی جلودارشون نیست ؛ ثروتی که همین حالا هم سعی می کنن از چشم دیگران دور باشه ولی نمی تونن جلوی سجاد رو بگیرن ؛ به نظرم اون از همه بیشتر هار شده ؛ اوایل که با مهتاب ازدواج کرده بود مثل موش میومد جلوی بابام می نشست ولی بعدا که افتادن روی خوردن پول های بی حساب ما رو آدم حساب نمی کردن ؛ مخصوصا اسما خانم که یک مرتبه رفته اون بالاها نشسته و از اونجا همه رو کوچک می ببینه ؛
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar