2752

ناهید #

برای هشتگ "ناهید" 4 مورد یافت شد.

#داستان_برهیچ_دلی_مباد ♥️💔

فصل دوم 

#قسمت_سی ام _ بخش نهم 









می دونم روزای بدی رو گذروندین ؛ توی این مدت هم واقعا یار و یاور ما بودین ؛ تنهامون نذاشتین کمتر آدمی پیدا میشه که اینطور فداکار باشه و وقتشو برای دیگران بزاره ؛ من یکی که واقعا برای نجات غزل تا ابد مدیون شما هستم ؛ گفت : تو رو خدا نفرمایید من کار مهمی نکردم ولی از ته قلبم نمی خواستم غزل خانم به سرنوشت مهتاب دچار بشه ؛

مامان گفت : من دیشب می خواستم چیزایی که اونا برامون آورده بودن رو پس بفرستم ولی حسین نذاشت به نظر شما بهتر نیست زودتر اینا رو بهشون بدم که قال قضیه کنده بشه ؟ گفت : هنوز پس ندادین ؟ گفت : نه باباش نمی زاره ؛ گفت : ای بابا ؛ ممکنه همینو بهانه کنن و دوباره بیان در این خونه و دست کمش اینه که اعصابتون رو خُرد می کنن ؛مامان گفت : آره به خدا با این همه ثروت بازم می دونم که سر همین مکافات درست میشه ؛ علی گفت :  قبل از اینکه مهتاب اون اتفاق  براش بیفته به من می گفت : علی اینا دزدن ؛ من دارم می ببینم که چطور زد و بند می کنن؛ مگه میشه هر روز یک ملک تازه یک ویلا توی شمال و کیش بخرن ؛








ناهید#  _گلکار

@nahid_golkar

#داستان_برهیچ_دلی_مباد ♥️💔
فصل دوم
#قسمت_سی ام _ بخش دهم







اینا مرتب از خریدن حرف می زدنن این پولا همش حرومه و من نمی تونم تحمل کنم ؛ زمانی که مهتاب ازدواج کرد اینا یک آدم معمولی بودن که فقط با اسم آقا یحیی خودشون رو توی رژیم جا می زدن ؛ اون زمان مهتاب می گفت مدام حاجی با یحیی دعوا می کردن ولی وقتی مهتاب از سجاد می پرسید انکار می کرد و می گفت تو خیالاتی شدی ؛ می دونین اینا مثل یک سگ بودن که با تغذیه ی مال مردم و راندخواری گرگ شدن و حالا دیگه کسی جلودارشون نیست ؛ ثروتی که همین حالا هم سعی می کنن از چشم دیگران دور باشه ولی نمی تونن جلوی سجاد رو بگیرن ؛ به نظرم اون از همه بیشتر هار شده ؛ اوایل که با مهتاب ازدواج کرده بود مثل موش میومد جلوی بابام می نشست ولی بعدا که افتادن روی خوردن پول های بی حساب ما رو آدم حساب نمی کردن ؛ مخصوصا اسما خانم که یک مرتبه رفته  اون بالاها نشسته  و از اونجا همه رو کوچک می ببینه ؛







#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

داستان #ظاهروباطن 🧑‍🔧👨🏼‍🔧

#قسمت_بیست و پنجم ( آخر )- بخش اول







 

اما چیزی که بیشتر از بچه دار شدن برام ارزش داشت خوشحالی گیتی بود، حس می کردم اون فاصله دیگه بین ما از بین رفته، مثل روزهای اولی که ازدواج کرده بودیم ، منم با جدیت تمام کار می کردم و تلاشم این بود که زندگی خوبی برای زن و بچه ام بسازم ،

با بدنیا اومدن شادی زندگی ما زیر رو شد موجود ظریف و زیبایی که می تونست تا ابد من و گیتی رو بهم پیوند بده و درست همون زمان بود که پول خوبی دستم اومد و تونستم یک ماشین مدل بالا بخرم و پشت سر هم به مسافرت بریم وتوی این سفر ها همیشه فرح جون همراهمون بود و گاهی هم نسرین و شهاب و یا خواهرای من، 

ولی من و گیتی قصد داشتیم همه جاهای دیدنی و آثار باستانی رو بریم و ببینم و با وجود شادی این کارو کردیم در واقع دوران طلایی زندگی من شد.

تا سه سال قبل از گم شدن گیتی تونستم یک آپارتمان شیک و لوکس توی یکی از برج های بالای شهر تهران بخرم، 

اون موقع شادی شانزده سالش بود و فکر می کردم باید خوب زندگی کنه اما باز دوباره گیتی اوقات تلخی می کرد و اغلب از زندگی شکایت داشت ؛ 

 نمی فهمیدیم برای چی و بازم اون فکرای احمقانه به سرم می زد .








ناهید#  _گلکار

@nahid_golkarا

داستان #تارا 💞🧚‍♀️

#قسمت_پنجم -بخش دوم 





اما یاد بابام افتادم ..و غمی که از نداری و سفره ی خالی توی صورت اون می دیدم ..و یاد دو خواهرم آزیتا و آذر که هر دو درس می خوندن و نیاز شدید به پول داشتن ،و دستهای مادرم که هنوز زخم هاش خوب نشده بود ؛؛

 آهسته درو هل و دادم و با خودم گفتم هر چی باداباد به امید خدا ...؛؛و وارد شدم .؛؛..

یک خانم خیلی شیک و نسبتا چاق و کوتاه قد با صورتی پف کرده ؛؛ داشت با چند نفر حرف می زد ..

و من بالا فاصله فهمیدم اونا هم برای کار اومدن ..که همه سر و وضع شون از من بهتر بود ...

منو که دید با یک لبخند سری تکون داد و گفت : جانم ؟کاری داشتین ؟  

گفتم : سلام من برای کار اومدم ..

با تعجب گفت : برای کار ؟ چه کاری ؟ 

گفتم : آگهی روزنامه ؛؛ تلفن کردم بهم وقت دادین آتوسا حمیدی هستم ...

ته خودکارو کرده بود توی دهنشو می چرخوند ..و با همون حال نگاه دقیق تری به من کرد و گفت : صبر کنین .. تا نوبت شما برسه لطفا اونجا بشینین ..







ناهید#  _گلکار

#ناهیدolkar